می نویسم، پس هستم




 یک شانه‌ی مردانه چسبیده به شانه‌ام. قرار شد که جای خالی تو را پر کند. نمی دانم چه شکلی است. ولی مرد است مثل همه. هیچ کس مثل تو نیست. هر چه دقیق نگاهش می‌کنم جای صورتش، به جای چشم و بینی و . هیچ نمی‌بینم؛ محو است. جلوی صورت او را مه گرفته یا چشم های من! نمی دانم. به دست هایش نگاه می‌کنم؛ جای انگشت های کشیده اش خالی است. خلاء است. چطور با این مرد حرف بزنم و بگویم که جای تو را نمی تواند پر کند. بلند شود برود جای خودش باشد. چرا شانه اش را به شانه ام تکیه داده و می خواهد سرم روی آن بگذارم! چطور می شود به خالی،خلاء تکیه داد.

حالا آمده ام اینجا تا برای همیشه پیش تو باشم. تو سرشاری از زندگی. حتی پشت آن شیشه‌ی خاک گرفته. حتی زیر این سنگ سرد و سنگین.  تنهایت نمی‌گذارم. یادت می‌آید شبی که اخم کردی گفتی: تنهایم نگذار لعنتی! آمده ام اینجا برای همیشه بمانم. دیروز پلیس آورده بودند که بیرونم کنند. گفتم چشم، می روم. یک ساعت دیگر می روم. آنها رفتند و من امروز با پتو و بالش و فلاسک چای و شیرینی فسایی که دوست داری آمده ام تا برای همیشه بمانم. ببین باز دارند می آیند .دستبند پلیس را ببین! جرینگ جرینگش را می شنوی! نمی توانم بروم. اگر از اینجا بروم و از تو دور باشم حفره‌ی خالی درونم را چگونه پر کنم! تو که خبر نداری دارد روز به روز بزرگتر می شود. آخرش مرا می بلعد. بگذار کنارت در حفره‌ی خاک بمانم. بهتر از آن است در حفره ی درونم حل شوم.






نویسنده: افروز جهاندیده


گاهی از خواب که بلند می شوم سرم سنگین است. روی گردنم سر احساس نمی کنم یک چیز گرد پر از یک چیز سنگین مثل گچ اسفنجی یا سیمان که حباب هایی داخل آن گیر افتاده باشند حس می کنم. حباب ها میلیون های خواب های عجیب و غریبی است که دیده ام و هنوز نترکیده اند و محو نشده اند.  میلیون ها خواب در یک ساعت که بیداری هم لا به لایش غلت می زده است. 

خواب هایم ارغوانی است تنهایی ام مثل دشتی است سبز که هیچ کس ذر آن نیست ، خودم هم نیستم. یک دشت و یک دشت سبز و بدون تنوع رنگ و بو. یک جور است و خالص و بی مزه مثل فرنی نشاسته. 

مثلا شروع کرده ام به نوشتن اولین رمانم که می دانم کار شاقی است. اما مثل خر توی گل مانده ام نمی دانم چطور پیش ببرم. مثلا با این روحیه ی خراب طنز ندیده در زندگی می خواهم طنز بنویسم و دارم خودم جر واجر می کنم که حتما این کار را انجام بدهم. می دانم که می توانم از پسش بربیام. اصلا کار نشد وجود ندارد. همیشه این نکته را به آروین می گویم. آروین هم موشکافی می کند که مثلا می شود کوه را گذاشت توی جیب عقب شلوار؟ می شود از آسمان پول ببارد و فقط هم روی خانه ما ببارد؟ ما پولدارترین آدم دنیا بشویم؟ نمی دانم این بچه چرا اینقدر درگیر پول و ثروتمند شدن است! برعکس من که یک رفاه متوسط راضی ام و پدرش هم . شاید ما داریم به خودمان دروغ می گویم و چون می دانم نمی توانیم راضی هستیم. عجب اوضاع پیچیده ای شده زندگی. 
الان یاد یک جمله افتادم که دیروز در اینستاگرام لعنتی پشت یک ماشین نوشته بودند و یکی عکس آن را گرفته بود و گذاشته بود. : خودکشی از مد افتاده اگر مردی زندگی کن! 
چه آدم عمیقی! واقعا این جملات را از کجایشان در می آورند.و اقعا باریکلا. 











داشتم معرفی کتاب از دو که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم نوشته ی هاروکی موراکامی را می خوندم. راستش یک توپ انگیزه درونم ترکید و دلم گرم شد که می  توانم نویسنده ای مانند هاروکی موراکامی بشوم. (غیر ممکن وجود ندارد یادتان نرود) موراکامی هم دیر شروع کرد ولی پرقدرت.

من هم می توانم. می دانم که می توانم اگر.ولش کنید اصلا همین اگرها پدر آدم را در می آورد. خودم به خودم می گویم که اگر کار انجام بده هستی خوب انجامش بده. اگر.بازهم این اگر لعنتی! 

انجامش می دهم. دیر یا زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. 
این را روز سه شنبه صبح ساعت ده و بیست و سه دقیقه دارم به خودم می گویم. چهار اردیبهشت سال 98 است. 
ببینم کی گفته می تواند انجام بدهد.


****

داشتم به فحش بروگمشو فکر می کردم. بعضی وقت ها آدم دلش می خواهد یکی چشم توی چشم ات بیندازد و بگوید برو گمشو ! آن وقت ذوق کنی و هنوز حرف طرف تمام شده، هنوز برو گمشو از دهانش کامل در نیامده چنان بروی چنان بروی که گم شوی دیگر هیچ کس هیچ وقت پیدایت نکند. آخ که چقدر دلم یم خواهد بروم و گم شوم.


****



آدم هم موجود عجیب و غریبی است. وقتی به بدن خودت و تغییراتش فکر می کنی نزدیک است دو تا شاخه چند شاخه در بیاوری. به نظرم اختیار آدم دست موجودات ریز درون بدن است. موجوداتی که دکترها اسمش را گذاشته اند هورمون. این هورمون های لعنتی در ن فعال تر و خرابکارتر از هورمون های مردانه هستند شاید. هنوز مرد نشده ام که بدانم کدام مخربتر است. ولی من از روی کشفیات و حسیات خودم می گویم بدجنس تر از این موجودات نمی دانم چه شکلی وجود ندارد. همه چیز زندگی ات را دستشان می گیرند، موش می دوانند توی کارهایت و با فعالیت هاشان حالت را در برخورد با دیگران چنان قارآشمیش می کنند که طرف از تو بیزار می شود. پس نقش موثری در ایجاد تنفر دارد. 
تازه خیلی هم بهشان رو بدهی توجه کنی مثل الان من که کاملا زوم کردم ام رویشان نزدیک است بهت بگویند بمیر! بمیر! نه از آن بمیرهایی که زنده بمانی از آن بمیرهایی که حتما باید مردهِ مرده باشی.
لعنتی! اصلا ولش کنیم. تازه دارد سیخونک می زند که تو مگه قرار نبود خودکشی کنی. هر ماه تصمیم می گیری و بعد نمی کشی! 
زهی خیال باطل هورمون جان! تو هم عمرت چندان بلند نیست دو روز دیگر که فرجه عمرت قرمزت سر آمد من به ریش نداشته ات می خندم. من بمیرم مردن که آسان است زندگی کردن هنر است که من می خواهم هنرمند بزرگی باشم.

.
آخ دلم خنک شد. دیدید چطور پوزه اش به موکت مالیده شده. اووووفیش! 




این که دانشمندان تا حالا نتوانسته اند چیزهایی کشف کنند که آدم ها را رویین تن کند در برابر مشکلات، شکست مفتضحانه‌ای می‌تواند باشد. منظورم این است که آدم عصبی نشود، حرص نخورد. یا گرسنه‌اش نشود اصلا. یا اگر احساس گرسنگی کرد یک قرصی کپسولی حبه قندی بیندازد توی این غار تاریک و مفلوک و بس! ترجیحا این قرص ها عوارض نداشته باشد لطفا! مثل هر چیزی که تا حالا زحمت کشیده‌اند و کشف و تولید می‌کنند. ادعا می‌کنند بی‌نقص است ولی بازهم در افراد مختلف ایجاد مشکل می‌کند. 

اصلا این چه زندگی است که دانشمندان دارند! چرا هیچ کاری نمی‌کنند! اصلا برای چه دانشمند شده‌اند که یکی مثل من به این بنده خداها امید ببندد!

بعضی‌وقت‌ها فیوزم می‌پرد. خاموش می‌شوم از بیخ و بن! هنگ می‌کنم عین گوشی‌ام که بی‌دلیل هنگ می‌کند.البته من دلیلش را نمی‌دانم لابد! چون من خودم بی‌دلیل هنگ نمی‌کنم. مرض که ندارم مغزم را قفل کنم. آن هم این مغز زنگ زده که در صورت قفل شدن با جان کندن باید باز شود. 

مامانم داشت حرف می‌زد. فقط متوجه بودم که من مخاطب حرف‌هایش هستم. خیلی هم تلاش می‌کردم بفهمم چه می‌گوید. ولی نمی‌فهمیدم. هوا را مه گرفته بود. یک مه غلیظ مغزی که فقط من می‌دیدمش. کلمه‌هایی که از دهان مامان بیرون می‌ریخت و به محض خارج شدن معلق می‌شدند در هوای مه گرفته را نمی‌توانستم ببینم. شکل داشتند ولی توی مه گم می‌شدند. هنگ بودنم دقیقا این شکلی است. تازه این فقط شنیدنم بود.
 
وقتی شوهرم  خواست که کنترل تلویزیون را به او بدهم، دستم با کنترلی که محکم گرفته بودم، انگار ماهی باشد و بخواهد لیز بخورد، روی هوا مانده بود. هوا که می‌گویم نه خیلی عادی. بالای سرم گرفته بودم، دور از تنم. این‌ها بعدها برایم تصویرسازی می‌شد. وقتی به رفتارم فکر کردم و دنبال دلیلی بودم برایش. می‌ترسیدم کنترل را پرت کنم بدون اینکه هدفی را انتخاب کرده باشم. آخر نمی دانستم با این که در دست دارم چکار کنم. دقیقا به چه کاری می آید. پرت کردن آمده بود توی ذهنم که زودتر از خودم دورش کنم. 
اصلا این هاون هم چیز خوبی است برای پرت کردن. صدا دارد، سنگین است و به هر چیز بخورد به شدت مخرب است. 

یک بار باید این پرتاب هاون را امتحان کنم. فکر کنم خیلی حال می دهد.




هیچ چیز مثل مرگ تازه نیست» 

هیچ وقت تازگی اش را از دست نمی دهد. لامصب مثل عسل ِ تلخ غیر قابل فاسد شدن است و همیشه فِرش می ماند. این تاثیر مرگ است که هر از چند مدت مرا به فکر وا می دارد. باعث می شود فلسفی فکر کنم دچار نیهلیسم فلسفی شوم و تا زمان نگذرد و غبارش را روی مرگ نپاشد این پوچی دست از سرم برنمی دارد.

 مرگ هم شکل های مختلفی دارد. مرگ هم بر تن های مختلف نقش های مختلف می زند. از همه ی این مرگ ها تصادفات جاده ای برای من دلخراش تر است. مخصوصا اگر نوزادی هم در میان اجساد باشد. اگر جسدی باقی بماند. چهره معصوم و پاک و فرشته گونشان را تصور می کنم و می گویم چرا او!!!


فکر کنید عروس و دامادی که خوشبختی روی کول شان نشسته است و از عشق و حال ماه عسل دارند باز می گردند به آشیانه ی عشق شان؛ خانه ی نو. یکی نیست بزند پس کله ی این داماد مست از فتح و کشورگشایی و چیزگشایی و بگوید: اهوووی مستی باش! خوشحالی باش! یه کم پاتو از رو گاز بردار، این لامصب .نیست که اینقدر فشارش می دهی. 


فکر کنید این داماد با صد و شصت کیلومتر بر ساعت در جاده جم و کنگان در حرکت بوده و دو خانواده در یک ماشین دیگر در سمت مخالف اینها. تلاقی سرنوشت را ببنید. یک خانواده چهارنفره با دو نوزاد و یک خانواده سه نفر با یک نوزاد دیگر. دوست و رفیق. برادر و خواهر. 

اگر می دانستند چه سرنوشت شومی در انتظارشان است .


داماد جان از آن طرف و این بخت از سر گذشته ها از این طرف. داماد با سرعت نور می رسد به ماشینی کندرو که تابع قوانین بوده و با سرعت مجاز حرکت می کرده است. برای اینکه به آن خوشبخت جان سالم به در برده برخورد نکند فرمان می زند طرف ماشینی که مرگ با بال های سیاهش نشسته است روی آن. شاخ به شاخ با مرگ.

ماشین عروس و داماد پرت می شود. کیسه هوا فعال می شود و فقط قلم پای عروس خانوم می شکند. اما ماشین دیگر با هفت جان، هفت نفس، هفت قلب تپنده در آنش می سوزند. 

قصدم مرثیه سرایی نیست. این تاثیر مرگ است که دستم را روی کلیدها فشار می دهد. این تصویر بچه ای است که روی سینه ی مادرش سوخته و موقع خاک کردن نتوانسته اند از  تن مادر جدایش کنند. این تصویر مردها و زن های زیر سی سال هستند که توی اعلامیه ی هفتم شان لبخند می زنند. 


من تا مدت ها درگیر این مرگ خواهم بود. 

مرگی تمام و کمال!





مرد همسایه ما دارد می‌خواند: شیرین شیرینا! خانوم خانوما! چه خوشکل شدی امشب! خنده‌ات شکره!  لب‌هات عسله! مثل گل شدی امشب!


آپارتمان‌هایی را که درب واحدها، بغل هم چسبیده و بخواهی کفش بپوشی باید دم در مردم باسن‌ات را هوا کنی و بپوشی را دیده اید لابد؟!
 از آن آپارتمان‌های فقیرانه با دیوارهایی که فقر را به رخ‌ات می‌کشند.
 از آن آپارتمان‌هایی که ساکنانش از همه لحاظ در فقر به سر می‌برند، حتی از نظر محتویات مغزی!!!

آره. حتی دارد بشکن هم می زند که صدای بشکنش مثل سیلی می‌خورد توی گوش من! لعنتی با آن عطرش که وقتی از راهرو می گذرد تا هفت روز دیوارها بوی گل فروشی را می دهد!
همین دو روز پیش بود. داشت شیرین شیرینش» را می‌زد. با چی؟ نمی دانم! لابد از دستش برمی آید.
 من که اوایل مهاجرت به این آپارتمان، عادت نداشتم به جیغ و داد این زن که جیره‌ی کتکش را می‌خورد - به نظرم لازمه یک بنری، پلاکاردی یا حتی شده کاغذ A4  بزنن روی درب واحدشان و بنویسند : هر اتفاقی، دقیقا هر اتفاقی که بیفتد نیازی به زنگ زدن به پلیس نیست!

من زنگ زدم به پلیس 110. گفتم: دارد زنش را می‌زند، زن داد می‌زند کمکم کنید! 
داشتم کمکش می‌کردم لابد! الان دقیقا نمی‌دانم چطور می‌شود کمکش کرد. 
پلیس چند بار به گوشی‌ام زنگ زد. چون آدرس را پیدا نمی‌کرد. قربان پلیس‌هایمان بروم من! سر کوچه‌مان کلانتری است و آن وقت همین بغل گوششان را پیدا نمی‌کنند. لعنتی‌ها سرتان را کمی بچرخانید! 

منم با تپش قلب و نفس ن آدرس را به زبان: در سورمه‌ای، واحد نه، طبقه‌ی سوم. همونی که یه گلدون دیفن باخیای بزرگ توی راهروش هست.
.

چند روز بعد زن کتک خورده را دیدم که از خانه‌ی پدرش و برادرش برگشت سر خانه و زندگی‌اش. بعد شوهرش همان شب برایش شیرین شیرینا می‌خواند.

چند شب بعد دوباره کتک کاری و جیغ و هوار. 

یک هفته بعد، از خانه پدرش برگشت. شوهرش برایش لب‌هات شکره، خنده‌ات عسله، الی آخر را خواند.

و این چرخه‌ی زیستی که نوعی لایف استایل محسوب می‌شود همچنان ادامه دارد.









کفش‌های کتانی صورتیِ تو، دائم توی خانه می‌گردند. صبح‌ها بیرون از درِ خانه جفت می‌شوند تا بروند مدرسه. وقت ناهار که می‌شود، می‌آیند زیر میز ناهارخوری جلوی صندلی سوم می‌نشینند رو به دمپایی‌های روفرشی مادرت که بی‌تاب جابه‌جا می‌شوند. آن‌طرف زیر میز، پاهای بی‌جوراب من است که بلاتکلیف آنجا افتاده‌اند. یادت هست دکمه‌های رنگی که به کفش‌ات دوخته بودی! افتاده بود. خودم با دست‌های خودم، دوباره دوختم سرجای قبلی‌شان. یاد گرفته‌ام چطور دکمه بدوزم. بعد از ناهار کفش‌ها می‌روند توی اتاق تا درس بخوانند. ساعت شش عصر که می‌شود خواب آلود و تلوتلوخوران می‌آیند، تلپی می‌افتند جلوی مبل راحتی. چند بار که مادر سر به سرت می‌گذارد، شروع می‌کنند به ورجه ورجه توی پذیرایی، روی مبل‌ها، پشت کتابخانه. اگر هوس خرید و قصر بادی پارک نزدیک خانه به سرت نزند، شبکه‌ی اخبار را به شبکه‌ی کودک تغییر می‌دهی و کفش‌های صورتی، یکی روی مبل و یکی پایین، رو به روی تلویزیون می‌مانند. موقع خواب هم کنار تختت جفت می‌شوند و گاهی از ترسِ تاریکی زیر تخت قایم می‌شوند، تا صبح که آفتاب از پنجره تاریکی را بشوید.

این‌ها را نگفتم که فقط گفته باشم.گفتم که بدانی وقتی شش طبقه را پایین رفتی و از آسانسور استفاده نکردی و توی تاریکی راه پله‌ها گیر آدم‌های پلید افتادی، خیال کردی دیگر نمی‌گذارند برگردی!؟ ولی برگشته‌ای و هنوز با مایی دخترکم!




نویسنده: افروز جهاندیده




هر چه می گشتم کلید خاموش مغزم را پیدا نمی کردم. یک ریز کار می کرد. جسمم خواب بود مغزم بیدار. حرف می زد مثل ن وراجی که فکشان روی هم بند نمی شود و دائم می جنبد. از دستش کلافه شده بودم و می خواستم خفه شود. داستان نبافد، چرت نگوید، فقط ساکت باشد! 

چطور باید به ذهن خودت بگویی خفه! خفه خون بگیر لعنتی!

زبان که حالیش نمی شود . شاید هم به عمد می خواهد حرصت را در بیاورد.

صبح هم که از خواب بلند می شود سیم ها یا همان رگ های منتهی به سر و کله ات عین کابل های فشار قوی برق روی تیر برق های خیابان سفت است و محکم. سیم بکسل است انگار. کله ات هم وزن یک پراید. هیچ جوره نمی شود باهاش کنار آمد.

 وقتی یک لیوان لبالب کافئین می خوری کمی نرم می شوند و راه می افتند. تصور کنید پیاده روهای سنگ فرش و تمیز با سنگ های رنگی و خلوت. یک صبح بهاری با صدای پرنده های روی درختان کنار خیابان. خیابانی بدون ترافیک . حرکت آرام و صبورانه اتومبیل های گذری. و خنکای دلچسب صبحی بهاری. بعد از آن جنگ و جدال شش ساعته با مغز و ذهن این حس بعد از کاپوچینو خوردن است. 


شاید بشود گفت: صبح قشنگم سلام! 






اینکه کائنات گوش نشسته اند تا هر چیزی که بیشتر در ذهن می پرورانی، برایت آماده کنند واقعیت دارد. 

الان که دارم این متن را می نویسم توی گوشم پر از جیغ و ضجه و ناله و فغان ن و مردانی است که شب قبل کسی را از دست داده اند. همان مرگ که همه جا هست این بار نصیب همسایه ی ما شده است اینجا گذر کرده است و کسی را برای همراهی با خود برده است.


جیغ بود و جیغ. بعد سکوتی شد که صدای پرندگان بلندترین صدای فضا بود. بعد دوباره جیغ هایی که پرنده ها را پراند و صدای قرآن و  باز.

مرگ آمد و برد. این آثار عبور مرگ از این حوالی است. 

آدم ها تنها به دنیا می آیند و تنها می میرند. 


مرگ چیز ناخوشی نیست. ما هستیم که با ذهنیاتی که برای مان ساخته اند زشتش می کنیم. همه بدون استثنا باید گریه کنند، جیغ بزنند و این باعث می شود دیگران هم به خلسه‌ای که مرگ پاشیده، دچار شوند و ندانند مرگ چیست.

مرگ یک سکوت مطلق است.

مرگ یک حذف شدنی از صفحه ی زندگی است.

مرگ یک آرامش پس از طوفان زندگی است.



قلبم  می لرزد از شنیدن جیغ های زنی  در پسِ دیوار، که مرگ محبوبش را از او گرفته است.


مرگ از زندگی تان دور باد

:)



دست های تپل خجالتی اش را قایم می کرد. دست های کوچک، پاهای کوچک که هی صدای ریتمیک دست کوچولو، پا کوچولو، گریه نکن بابات میاد را در ذهنم می خواند با صدای کودکانه و زیبا و شیرین. 
می دانستم گریه می کند. گریه که حتما نباید اشک داشته باشد، بازتابی در چهره داشته باشد! گریه ی بدون علائم هشدار دهنده هم وجود دارد.

دختر بودن یک چیز اعجاب انگیز است. بی نظیر است. نمی گویم خوب است یا بد. نمی گویم باید باشد یا نباشد. فقط بدانید دختر بودن از عجایب کشف نشده ی موجودات زنده است که برای همه عادت شده، معمولی شده و برای همین توی چشم نمی آید. 

شاید روزهایی بوده است که آرزو می کردم کاش مذکر بودم، مرد بودم، دختر نبودم . اما حالا می فهمم دختر بودن موهبت الهی است که هیچ کس درکش نمی کند. این خود دختر است که زمانی می رسد عاشق خودش شود. عاشق دختر بودن و جنس دوم بودنش شود. 
دختر جون دوستت دارم تو هم خودت را عاشق باش ماه بانو جان!


می دانید با این حسی که دارم چه تصویری در سرم رپیلای می شود! می گویم:آسمان آبی عصرگاهی اردیبهشت، بدون وجود ساختمان های آسمان آزار . چند پرنده ی سرگردان و عاشق و آن بالا بالاها تکه های سفید و پفکی ابرها. 


آخیش! چه حس نابی می تواند باشد آسمان دیدن در خنکای اردیبهشتی!

دست کوچولو ، پا کوچولو 
گریه نکن ، بابات میاد

تا خونه ی همسایه ها
صدای گریه هات میاد








لباسی از آتش به تن داشت. به تنش چسب نبود. مثل شنلی آزاد و رها ولی سنگین روی شانه هایش را پوشانده بود. شراره های آتش رنگ عوض می کردند همان طور که لباس های شب پولک دار با نور قایم باشک بازی می کنند. 

 می رفت بالا. می آمد پایین. می چرخید و روی نوک پا چرخ ن می خندید. 

گفتم:داری می سوزی!

با ترحم و ترس و دستپاچگی گفتم. اما او با خوشحالی گفت: از چی بسوزم! شاید تو می سوزی از حسادت .

گفتم: کی هستی تو؟

گفت: دختر آتش! خود تو کی هستی؟

فکر کردم . به خودم نگاهی انداختم و دست کشیدم به لباس و بدنم. بودم. زنده بودم اما ترسیده، هیجان زده و مشوش. 

گفتم: تو می دونی؟

گفت: چی رو باید بدونم؟

هنوز چرخ ن می رقصید و شعله های لباسش رنگ به رنگ می شد. زرد می شد، نارنجی و عنابی می شد. بالا می رفت و پایین می آمد.

کمی نفس تازه کرد و گفت: فکر کنم گم شدی!

گفتم: نه اون طرف خونمونه.

اشاره کردم به پله های خروجی پارکینگ که آسانسور هم کنارش بود. 

گفت: ولی گم شدی! یک جا رو اشتباه رفتی و حالا راه برگشت رو گم کردی.اصلا انگار نمی خوای برگردی.نمی خوای برگردی ولی نمی دونی کجا هم باید بری.

گفتم: چی داری واسه خودت میگی.یه دقیقه وایسامن صورتم سوخت از گرمی شعله هات.سرم گیج میره اینقدر می چرخی و می رقصیمعلوم هست از کجا اومدی و چرا اینجایی و چرا لباست از آتشه

- یک بار بهت گفتم ولی تو همینجور که جلو میری گذشته رو فراموش می کنی! چرا برنمی گردی به عقب.گذشته بهتره برات.توی گذشته ات بمون و اینقدر خودتو درگیر رفتن نکن.

- نمی فهمم چی میگی ولی انگار حرفات راست باشه دلم می خواد باور کنم.

-گذشته ات.گذشته رو میگمخیلی حال می داد نه؟

یاد روزهای خوش می افتم. همه دوستم داشتند. این را دلچسب و دلپذیر حس می کردم که همه ی آدم هایی که می شناسمشان و مرا می شناسند دوستم داشتند. حتی آدم های ناشناسی که در کوچه و خیابان از کنارشان رد می شدم، بوی عشق می دادند. چقدر خوشبختی آن روزها پرقدرت بود و .

چقدر ساده مرا برد به گذشته. بشکه ی خاطرات را باز کرد و همه یاد های شیرین گذشته مثل قاصدک هایی رنگارنگ توی هوای ذهنم معلق شدند، پرواز کردند و چرخیدند و همه فضا را گرفتند . دیگر هیچ چیز جز آنها دیده نمی شود.


به خودم که آمدم و چشم باز کردم و قاصدک های گذشته را باد زمان حال باد خود برد دیدم نیست. چرخیدم و دور و اطراف را گشتم. دیدم یک کپه کتاب و دفتر خاطرات و لباس هایم توی شعله های آتش می سوزند. 




 

بعضی ن فکر می کنند ( خودم هم تا همین چند وقت پیش) به صورت عام بین خود رازهایی دارند. رازهایی که بدون کلامی و با قرارداد نانوشته ای در بین خودشان نگه می دارند. رازهای ناگفته ای که نباید گفته شود. چون زشت، حال به هم زن، چندآور و منزجر کننده است. زهی خیال باطل! 

فقط یک لحظه تامل همه چیز را روشن می کند. هر زنی هر رازی را که دارد به شوهرش یا پارتنرش می گوید. شاید عده ای ناچیزی باشند که نگفته بگذارند آن هم برای مدتی. 


حالا فکر کنید همه شوهران از همه چیز همسرشان خبر دارند. خبر دارند ن می شوند، وقتی می شوند چه حالی و چه  دردهایی دارند و در کل این پروسه چگونه است.

همه ی مردهی عاقل و حتی غیرعاقل :) خبر دارند که شب ها چه اتفاقاتی بین دو نفر غیر همچنس در اتاق خواب می افتد.

همه ی مردها خبر دارند که در مطب ن، زایشگاه ها، سونوگرافی های واژینال و .چه رخ می دهد.

این ها را گفتم که گفته باشم، که همه می دانند. پس چرا ما زن ها باید زندگی مخفی با بدن ها با فیزیولوژیک مان داشته باشیم! مثلا چرا وقتی هستیم و درد داریم نباید دلیل اصلی را بگوییم! چرا نباید وقتی در مطب پزشک ن معاینه شدیم و حس ناجوری داریم حرفی از آن به میان بیاوریم و غیره.

واقعا چرا!

وقتی همه می دانند و با آن کنار آمده اند ما خودمان چرا پنهانکاری می‌کنیم! مگر خدا ما را این گونه نیافریده! مگر این بدن طبیعی ما نیست! 

این چیزی بود که امروز فکرم را سخت به خود مشغول کرده است.

من تفاوت دختر و پسر را با پسر یازده ساله ام در میان گذاشته ام. عکس العملش دور از انتظارم بود.( عاقلانه و منفعل) خوشحالم که توانستم بگویم دخترها می شوند برای همین از پوشک ( یا همان نوار بهداشتی) استفاده می کنند.





آدم از زندگی چه می خواهد؟ چه زن باشی چه مرد بالاخره باید هدفی داشته باشی که مثل سگ دو بزنی برای رسیدن به آن. وقتی هب ان هدف مورد نظر رسیدی باید هدف دیگری پیدا کنی و الی آخر. وگرنه ملال زندگی آدم را خفه می کند، دار می زند و فقط هیکل و جسمت است که توی دنیا می چرخد و روحت پر!


خسته می شوی، زجر می کشی، خودت را می زنی به چیزی که می خواهی برسی. گاهی آنقدر این رنج و درد را تحمل می کنی که رسیدن را شیرین می کند ولی گاهی وقت ها دیر می رسی. دیر می رسی به خواسته ات و زمان خواسته ات را منقضی کرده، کهنه اش کرده، بی مزه و بی خاصیت و فاسدش کرده آون وقت چه باید کرد! آون وقت باید چه خاکی به سر کرد؟


اصلا فکرهای فلسفی و پوچی زندگی عصر جمعه ها جان می گیرد. با هوای ابری و گرم دمخور می شود و دلت را می پزد از هرمش.

نمی دانم چه حکایتی دارد این جمعه با عصرهای دلگیرش. 

نمی دانم چه حکایتی دارد دل آدم که بند است به هوا و ابر و آسمان.



خونه ی دلت آفتابی! :)


م. ع داشت حرف می زد. زنده و پرشور در اینستاگرام. کاملا جدی با لبخندی که همیشه دارد.  

کامنت های روی تصویر مرا به می خنداند؟ می گریاند؟ احساسی ترکیب از این دو داشتم. او کاملا حرفه ای و جدی برای مخاطبانش حرف می زد مخاطبانش هم می نوشتند: چطور رفتی خارج؟ دندونات چقدر سفیدن! موهات رو چیکار می کنی! و .

کامنت هایی از این دست که اصلا با موضوع ی او قرابت نداشت. مخاطبانش این گونه آدم هایی هستند. آدم هایی که نیاز به افساری دارند که کسی باشد آنها را دنبال خود بکشد. افسار بزند به تفکر و مغز و امعا و احشاء شان و دنباله رو او باشند. 


چیزی را که امروز دیدم را دوست نداشتم . حالم بد شد. نمی دانم چرا! دلم سوخت برایشان؟ نه فکر نکنم. احساس گناه کردم؟ شاید. چون من هم یکی از دنبال کنندگان ایشان هستم. اینکه الان دارم همه را به یک چوب می رانم هم گناه من است. اینکه اینقدر خودم را از دیگران جدا بدانم هم گناه من است. اینکه وقتم را با دیدن این کامنت ها گذراندم بازهم گناه من است. 


من هم جزئی از این جامعه هستم اما به شکلی دیگر و به بندی دیگر گرفتارم و دنباله رو.


کاش به هر کسی یک دروغ سنج خدادادی متصل بود. مثل مژه یا مثل ناخن.






پشتم خارش گرفته بود. دست از روی شانه می‌بردم، نمی رسید به نقطه ی مورد نظرِ خارش گرفته. از کمرم هم دست دراز می‌کردم تا حد کش سانی اش بازهم نمی رسید. تصورش کردم که مثل یک جریزه ی ناشناخته و دور از دسترس برای خودش زندگی‌یی دارد خاص! شاید هم موجودات ریزی در آن زندگی می‌کنند که همه با هم فامیل هستند و ازدواج‌هایشان فامیلی است. بچه هایشان عجیب و غریب است؛ یک چشم و چهار انگشتی، یا دم دارد و باله‌ای روی کمر که وقتی برگی روی دوش می‌اندازند تا از سرما و آب حمام در امان باشند، مثل گوژپشت آدم‌ها می‌شوند. 

آنها هیچ جای دنیا را ندیده‌اند و فکر می‌کنند خودشان کل دنیا هستند، خودشان اشرف مخلوقات هستند. بچه هایشان در رویاهاشان موجوداتی را خواب می ببیند که روی دو پا راه می روند و با دست های دراز با انگشت های اضافه شان همه کارهایشان را انجام می دهند و با حرکت کردن های عجیب و غریب در صورتشان روی به روی هم مدت ها می نشینند. 

موجودات ریز جزیره ی من مرده هاشان را به آب می سپارند . در واقع آنها را در شیب تند جزیره رها می کنند تا آب، باد یا هر چه آمد با خود ببرد. 

آنها زندگی کوچک با آرزوهای بزرگ دارند. آرزو دارند یک روز بتوانند بفهمند چرا بوجود آمده اند؟ تا کی زندگی ادامه دارد؟ چرا می میرند؟ چرا .خیلی چراهای دیگر.


امروز صبح که داستم به جزیره ی کوچک پشتم فکر می کردم به خارش شدیدی دچار شدم. شاید پایکوبی داشتند به مناسب تولد فرزندی پسری با باله ای اضافی در پشت. یا شاید پیروزی در شکار را جشن گرفته بودند.

 با تمام سعی ام نوک انگشت و ناخنم را به آن نقطه رساندم و خاراندم. موجودات ریز پراکنده شدند یا نه نمی دانم. تنم آرام گرفت ولی زیر ناخنم را که نگاه کردم قطره ی کوچک خون خشک شده آنجا بود. 

خون موجودات ریز جزیره ام.


خرس خیاط نشسته است توی اتاقش. پهن روی زمین با پاهای باز از دو طرف و برش می‌زند، می‌دوزد و حاصل دوخت و دوزش را برانداز می کند. اما خیلی زود مجبور می‌شود بشکافد، جر بدهد و با قیچی تیکه تیکه کند. تیکه هایی اندازه نوک دماغش. تمام این اتفاقات با عصبانیتی مخلوط با سرزنش خود! خوب چه کارش می شود کرد وقتی آنچه می‌خواهد  مناسب ذایقه اش از آب در نمی‌آید!!!

قلاب دست می‌گیرد و می‌بافد. این از دامنش، این از جیب و این یکی دیگر. این از یقه و گردن که باید فراخ باشد. این از آستین‌ها که باید تنگ باشد تا هیچ نوع حیوان موزی، مخصوصا مار یا حتی چوبی در آن فرو نرود. می داند اگر چیزی در آن برود دیگر در نمی آید، جا خوش می کند و همانجا زاد و ولد می کند و خرس مجبور می شود از نوع آن پرورش دهد. آن وقت مجبور است بین خیاطی یا پرورش مار در آستین یکی را انتخاب کند. که چه بسا انتخاب مشکلی است.

خرس خیاط از آن موجودات خوب است که خیلی ادعایش می‌شود. ادعایش هم از همه چیز بالا می رود. نمی دانم تا کجا می خواهد بالا برود! شاید برسد به برج ایفل، یا برج خلیفه ی دبی! یا شاید هم مقصد آسمان است و ور دست خدا بودن!!! الله و اعلم!

ادعاهای خرس خیاط به جز خیاطی، جایی پیدا نکرده اند که به منصه ی ظهور در بیایید. برای خودشان یللی تللی کنان در ذهنش می چرخند و می خوابند و بیدار می شوند و تولید مثل می کنند و خیلی هم خودخواه و خود دوست هستند. 


این ها را به شما گفتم تا کمی با خرس خیاط آشنا شوید. جنبه های دیگر خرس خیاط فعلا سرّی است و اجازه انتشارش را ندارم. به محض دریافت اجازه کتبی به حضورتان تقدیم می کنم.





امضاء: از نزدیکان خیلی نزدیک تر از رگ گردن به خرس خیاط



توی این فکر بودم که کلمات وقتی از دهان یک نفر خارج می‌شوند تا برسند به گوش آدم‌های دیگر و خودش چقدر عمر می‌کنند! با جمله‌ی بعدی، جمله ی قبلی سرکوب می شود و می میرد! نه اگر اینطور بود خاطره و حافظه ها خالی بود! 

من کلمات را به شکل نوشتاری شان تصور می کنم که توی هوا معلق هستند و جاذبه‌ی زمین روی آنها اثر ندارد. نقطه ها اما مانند بچه های ترسو در یک جای غریب و ترسناک چسبیده اند به مادرشان که همان کلمه است. مثل همین کلمه ی (است). 

آدم هایی که زیاد حرف می زنند کلمات‌شان فضا را پر می کند و بهم برخورد می کنند و تکه تکه می شوند بعد خیلی هاشان تکراری هستند و با هم بگو و مگو می کنند و برای بقا می جنگند! خوب این تصورات قشنگی است؟ نیست؟ 


آدم هایی که کم حرف هستند و حرف هایشان را می خورند یا برای خودشان نگه می‌دارند، آدم های خسیسی هستند یا تنبل! اینها کلماتشان خودشان را چنان می‎گیرند، چنان از کلمات معلق در فضا که از دهان دیگران بیرون آمده دوری می کنند و ژست روشنفکری می گیرند که آدم خیال می کند واقعا از جنس طلا یا الماس یا چیز گرانبهایی هستند (از دماغ فیل افتاده های ایکبیری افاده ای)  در صورتی که کلمه، کلمه است.

 تنها آدم های کتابخوان از متنوع ترین کلمات استفاده می کنند چون دایره ی واژگانشان گسترده است و بلدند چی استفاده کنند که در حرف زدن صرفه جویی شود و این باعث سوء تفاهم در بین کلمات می شود. ( مخاطبم کلمات بودند:))


یا تصور می کنم آدم وقتی حرف می زند خودش صدای خودش را نشنود. کلمات خودش را نشنود به نظرتان چه می شود؟ ممکن است رشته ی کلام را گم کند! ممکن است خیلی آرام یا خیلی بلند حرف بزند بدون اینکه آگاه باشد! یا ممکن است حرف نزند و خیال کند صدایی ندارد لال است یا دیگران لال هستند! دنیای عجیبی می شود! 


دنیا خسته کننده شده است بیایید با این تصورات جادویی کمی با آن شوخی کنیم و به بازی بگیریم و به ریشش بخندیم.:)))) 



بهمن می کشید. کاری که جراتش را نداشت ولی یکباره نمی دانست چه بلایی سرش آمده که دلش نترس شده است. نشسته بود رو به رویم. خیالش نبود که سراغ دود رفته، چیزی و کاری که همیشه از ان نفرت داشت. بهمنش بو نداشت، لذت داشت. سیگارش کامی به همراه داشت همسنگ لذت جنسی. حفره ای در وجودش باز شده بود که از آن حفره خوشی مثل دود سیگار بهمنش پیچ می خورد، لوله می شد در آن فرو می رفت. تمام بدنش مور مور می شد و وجودش نفس عمیقی از آرامش می کشید. 

گاهی وقت ها احساس می کرد درون جمجمه اش برف می بارد. خودش اعتراف کرده بود. مغزش یخ می بست و سلول های تنش و بدنش می لرزیدند. دلش سیگار می خواست. موهایش را چنگ می زد و می گفت: سیگار! سیگار!  سیگاری که عطرش مستش کند و دودش دماغش را گرم. عطشی داشت به سیگار چون تشنه ای در بیابان به آب. 


گفتم: میشه یه کام از سیگارت بگیرم؟

دود توی دهانش را حبس کرد. از دماغش تکه ای دود عصیانگر فرار کرد. سر بالا انداخت که: نه!

با عشق و لبخند به نوک سیگار، به آتش سیگار نگاه کرد که مثل چراغی کم سو می سوخت، دلش را گرم و روشن نگه داشته بود.

گفتم: اینم بالاخره تموم میشه.

توی دنیای لذیذش بود سر تکان داد و گفت: اوهوم.

اما انگار باور نداشت. یا نمی خواست به پایان فکر کرد. لحظه را چسبیده بود و نمی داشت لحظه ها بی خبر و بی نشانه ای از لای انگشتانش چکه می کنند .

گفتم: داره دیر میشه.

گفت: اوهوم

گفتم: بلند شو از اینجا برو بیرون.

سیگار را دود می کرد. زمان می گذشت و نشسته بود روی تخت و با سیگارش عشق بازی می کرد. مرا پس دود سیگارش نادیده می گرفت. یا واقعا پرده ای از دود دنیایش را گرفته بوذ.

دستش را گرفتم و کشیدمش. شل و وارفته، رها و آویزان مثل طنابی که به هیچ جایی بسته نباشد کشیده شد دنبالم. کشیدمش و از در بیرون انداختمش.

منتظر بودم در بزند و التماس کند لباس هایش را بدهم. خبری نشد. رفتم و دراز کشیدم روی تخت، گفتم بالاخره وقتی سیگار لعنتی اش تمام شد بیدار می شود. 

هوای پشت پنجره تاریکی بود و هوای توی اتاق نور کم جان آباژور کنار تخت. خوابم برده بود و  زمان یواشکی دویده بود و به سرعت گذشته بود.

مانتو و شالش را همانطور که صبح روی صندلی میز آرایش انداخته بود و سیگارش را از جیب مانتو در آورده بود و خود را ولو کرده بود روی تخت با پاکت بهمنش دیدم. 

دویدم در را باز کردم . منتظر بودم چمباتمه زده، سر روی زانوی شلوار زخمی، موهای هایلایت پریشان و ریخته شده روی صورتش، کنار در ببینم، نبود. 

تبدیل شده بود به ته سیگارهای بهمن توی راهروی ساختمان که برای خودش می چرخید و غلت می زد و می خندید. 


خرس







 همین که آدم زنده است خودش خیلی خرج دارد. زنده بودن به معنای فیزیولوژیکی یعنی همان نیاز به هوا که لازم ترین است و نیاز به آب و خوراک و بعدش هم پوشاک و سرپناه. این را همه می دانند. من معلم علوم هم نیستم ولی عمیقا به مسئله فکر کردم چون بعضی وقت ها شرمنده می شوم از اینکه زنده ام و این را با صدای بلند اعلام می کنم به یک نفر که خیلی باهام صمیمی است و هر چی دلم بخواهد به او می گویم. یعنی هیچ رازی بین مان نیست. این موجود وجود خارجی ندارد و فقط در درونم است.( موجوداتی که وجود خارجی دارند همه شان یک مرگیشان می شود) شاید هم خودم باشم. این مدت روزی یک بار به او گفته ام که از اینکه زنده هستم و نیاز به غذا دارم شرمنده ام. ولی چاره ای نیست. 

سعی می کنم کم غذا بخورم تا کمتر شرمنده باشم. این مسئله را برای خودم اینگونه حل کرده ام.


زنده بودن بعد از این نیازهای اولیه یک سری نیازهای دیگر هم دارد. مثل دلخوشی، عشق، شادی و کلا هر چیزی که توی مغزمان فرو کرده اند خوب و قشنگ هستند و آدم با آنها که باشد خوشبخت است. 

هر کسی سعی می کند بدود دنبال این خوشبختی سازها. چون این ها مانند الکل شدیدا فرّار هستند و تازه وقتی گیرشان می اندازی مثل شیشه ی لاکی که توی ژل موی گتسبی فرو کرده باشی از دستت لیز می خورند. یعنی هر روز باید به این خوشبختی سازها برسی. از ابزارِ فرارشان دور نگه داری و نازشان را بکشی، نگذاری گرد رویشان بنشیند هر روز تمیزشان کنی. 


اصلا حوصله خوشبختی ساز داری ندارم. همین که بچه داری می کنم، شوهرداری می کنم، خانه داری می کنم بس است. دیگر حالم از هر داشتن داری هست بهم می خورد. هر روز توی خودم بالا می آورم و هر ماه وقتی می شوم تخلیه می کنم خودم را. 


گور بابای خوشبختی! خوشبختی اگر ما را خواست خودش بیایید و روی زانویمان بنشیند و یک بوس بدهد جانانه!

اگر هم ما را به هیچ چیزش نمی گیرد به درک! برود گورش را گم کند!



من بدون این هایی که می گویند لازمه ی حیات است هم زنده ام و زندگی می کنم. دروغ می گویند این ها مومات زنده بودن است. سرمان شیره می مالند. آدم خودش می داند چه برایش زندگی می آورد و چه مرگ!






امضاء: خرس خیاط عصبانی



فکرها متولد می‌شوند و ما با رسیدگی به آنها و دادن خوراک فکری مناسب حالشان، تر و خشک‌شان می‌کنیم. بزرگ می‌شوند. بعد از یک مدت دیگر به ما نیازی ندارند و خود به خود زنده هستند و برای خود توی سرمان می‌لولند. تصور می‌کنید در شبانه روز چند فکر داریم که توی سرمان مدام می‌چرخند! بعضی‌ها زیر دست و پای تازه واردها، کورها، بدجنس‌ها و بی‌توجهی‌های قصدی یا غیر عمدی له می‌شوند. چرا بلند نمی شویم این جنازه های بو گرفته و مفسد فی الکله را بیرون بریزیم. 

من توی کله‌ام هزاران هزار از این جسدهای فاسد و بو گرفته و متوّرم دارم که روز به شب و شب به روز، بوی آزاردهندشان سرم را انباشته است. احساس می‌کنم کله‌ام ، در مسابقه بزرگترین کدو تنبل تاریخ رکورد شکسته است.
 احساس می کنم چنان متورم است که با یک ضربه کوچک وسط پیشانی ام می ترکد و تمام دنیا به گندش آلوده می شود. 

اما نمی دانم این مردگان توی سرم را چطور با رعایت موازین بهداشتی و قانونی بدون آسیب زدن به سرِ مبارکم دفع کنم. جاروبرقی بگیرم توی گوشم!؟ یا سشوار از یک گوش بگذارم تا گوش دیگرم پرتاب شود بیرون؟! یا مواد مذاب از دماغم وارد کنم و منتظر بمانم اجساد مایع شده از سوراخ های کله ام بزنند بیرون؟!

معضل بزرگی است برای زندگی ام. باید فکری کنم! فکری که دیگر افکارم را رهبری کند. مثل چوپان درستگاری که گله ی فکرهایم را به موقع به چرا ببرد، به موقع آب به آنها برساند و قبل از اینکه شب شود و گرگ ها به افکارم بزنند، آنها را به آغل امن برگرداند!


شما این چنین چوپانی سراغ دارید؟




دیدید یک عده‌ای هستند که خیلی خوب جوک می‌سازند. خیلی بامزه و شیرین و خنده‌دار و کنایه‌زنِِ قوی. فقط حیف که این عده نمی‌خواهند یا نمی‌دانند که چه قدرت فوق‌العاده‌ای برای تاثیرگذاری و تغییر دارند. این‌ها می‌توانند با کلمات‌شان خیلی چیزها از جمله قیمت کالا یا رفتارها یا .دیگر چیزها جابه جا کنند، بدون خونریزی و درد و یاغی‌گری‌های سبعانه.

کاش این هایی که به قیمت پیاز و گوجه و گوشت توجه کردند و جوک ساختند و اعتراض کردند به شیوه ی خودشان، به بالارفتن قیمت کاغذ و  کتاب و منتشر نشدن مجله ها نیم نگاهی می‌کردند. کتاب‌های مظلوم و کتابخوان‌های مظلوم‌تر چه گناهی کردند که لایق این بی‌توجهی و به هیچی نگرفتن هستند. مگر نه اینکه یار مهربان همه هستند و می‌آموزند و سرگرم می‌کنند و دنیای جدیدی را به روی خواننده باز می‌کنند!!! بمیرم برات کتاب که اینقدر غریبی!!! 

شاید هم اعتماد به نفس‌شان ته کشیده ( این جوک‌سازهای حرفه‌ای را می‌گویم) و نمی‌دانند جای خالی‌اش را چطور پر کنند. برای همین در خلاء تاریک خودشان و دیگران نشسته‌اند و زل زده‌اند به جامعه‌ی سرخورده و سرگردان و حیران بیرون. 

*
 
اوضاع جوری است که اصلا نمی‌دانی فردا چه بر سرت می‌آید، چه بر سر بچه‌ات و آینده‌شان می‌آید. اگر برای خود قایل به حقِ آینده داشتن نباشی. اما بعضی روزها یک جوری امیدواری خطرناکی را حس می‌کنم. نمی‌دانم باورش کنم و بگذارم برای خودش خوش باشد و دلم را گرم نگه دارد یا اینکه بزنم فکش را پایین بیاورم و برای درس عبرت آویزان کنم به سر در قلبم؟! امیدواری در این اوضاع خودکشی محض است. 

*

رفتار بعضی زن‌ها و ارزشی که برای خود قائل نیستند باعث می‌شود از اینکه یکی از جنس آنها هستی را تحت تاثیر بدی بگذارد. نمی‌دانم چرا برعکسش برای من صادق نیست. که مثلا زن پرافتخار و باهوش و قدرتمندی که می‌بینم به خودم که زنم نمی‌بالم. شاید مقداری حسادت در وجودم این آپشن  را خراب کرده است لعنتیِ حسودِ خودبرتربین!

 *



می دانم از یک شاخه به شاخه دیگر می‌پرم ولی این ها ذهنیات من است که مثل بچه‌ی ریقوی بیش فعال و خرابکار دائم در حرکت و پریدن و دویدن از این مسئله به مسئله‌ی دیگر است غیر قابل کنترل است و کاریش نمی شود کرد مگر اینکه آب جوش بریزی رویش. :)




وقتی بچه هستی برای این که پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله می کنند اگه همه از بالای پل بپرند، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ می شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می آید و مردم می گویندهی. همه دارن از روی پل می پرن پایین، تو چرا نمی پری؟»


این نقل قول از کتاب بی نظیر استیو تولتز لعنتیه! کلی از این جملات و معناهای فوق العاده داره که با خوندنش برق به مغزت وصل میشه و خون توی سرت داغ میشه. آدم وقتی کتاب خوبی رو می خونه به نویسنده اش حسودیش میشه که دنیای متفاوت و قسنگ و خاص و منحصر به فردی را به تصویر کشیده، چه چیزای نابی رو می دیده و ما کور! چه معانی را در جهان کشف کرده ما احمق! خدایا چی می شد یه کم از نبوغ این استیو تولتز لعنتی رو به من میدادی! شاید هم دارم ولی تنبلم و استفاده  نمی کنم. تا در قوطی راباز نکنی که نمی فهمی چی توشه!!! 


خلاصه اینکه هر بار که کتاب جزء از کل را می بستم چشم می افتاد به چهره ی لعنتی استیو تولتز لعنتی. آن موهای پریشان و چهره ی آرام و پوزخند روی لبش. با اون لباس سیاهش و ریش کم پشت و کوتاهش آدم را یاد بوتیک دار آخر منوچهری می اندازد. ولی به کتاب و جملات دقیق و معنادار و فلسفی اش که فکر می کنم می گویم: نابغه میشه قبل از مرگم یکبار ببینمت و ازت بپرسم تمام پنج سالی که وقتت رو روی این کتاب گذاشتی چه حسی داشتی؟ حس می کردی داری گند می زنی! یا داری نعمت خوندن بزرگترین کتاب قرن را به مردم دنیا ارزانی می داری؟ 


خلاصه تر که استیو تولتز لعنتی، من عاشق جزء از کل لعنتی تو شدم، لعنتی! 





خودم را وارونه روی تخت پیدا کردم. صبح امروز وقتی چشم باز کردم به صورت چندش آوری وارونه بودم. امعاء و احشایم به صورت وحشیانه ای روی بدنم آونگ بودند. مغزم بیرون از پوست سرم بود و موهایم رفته بود به جای مغزم توی کله. رگ و پی های دست و پایم هم دیدنی نبود. از دیدن خودم وحشت کردم؟ بله که وحشت کردم. آدم صورت حیوانی و متهوعش را ببیند چه حسی بهش دست می دهد! جلوی آینه بایستد و به جای روکش زیبایش کثافات درونش را ببیند. آدم را ترس و هراسی در برمی گیرد که نمونه اش در دنیای هیچ کلبه ی وحشت یا زامبی ی نمی شود پیدا کرد. بعدش فکر می کند با آن مغز آبدار و تهوع آورش و می فهمد همه موجودات انسانی و حیوانی کره زمین این جنین هستند و کمی دلش آرام می گیرد. با خیال راحت بیرون می رود از دیدن آدم های وارونه شده اصلا وحشت نمی کند. فقط می بیند بی اندازه یک شکل شده اند و امید و ناامیدی که همزاد هستند در دل خونابه دارش جوانه می زند.اما به صورت کاملا استعاری.
بعد آدم ها شروع می کنند به آراستن دل و روده و مری و کبد و مغز و عصبشان یا زیورآلات ساخته خود و لباس تن خود حیوانی شان می کنند که شیک تر و محافظ تر باشند. بعدش هم چنان از این محتویات بدن استفاده می برند که گندی بزرگتر می زنن به این گنداب بزرگ. زندگی را جور دیگر می کنند تا ادامه داده باشند این سیرک مسخره را.

خلاصه اینکه آدم به همه چیز عادت می کند و بعدش به گه می کشد.
 هر کس باور نمی کند امتحان کند؛ یک آزمون و خطای معمولی.


اگر فردا خودتان را شکل کرم خاکی روی تخت پیدا کردید یک سری به کتاب مسخ کافکا بزنید.

خرس خیاط نشسته است و خمیازه می‌کشد و همزمان گردنش را می‌خاراند. با پاهای دراز شد و باز از هم. لباس هایی که دوخته و در باد کولر می رقصند را نگاه می‌کند. با چشم‌های گرد و ناامید و خسته. این‌ تصویر ظاهری قضییه‌ی خرس خیاط است.

 از قیافه و پوسته‌ی هر کسی تا همین حد می‌شود فهمید یا دید. در واقع یک بچه این گونه همه چیز را می‌بیند. هر آنچه می‌بیند را کمال‌یافته می‌داند و تمام. غافل از اینکه در کُنه فرد چیزهایی است که یا باید به زبان آورده شود یا خود طرف مقابل با توجه به تجربیات شخصی و آموخته‌ی اجتماعی درک کند. مثلا بداند چشم‌های افتاده و کُندگردش یعنی خستگی و ددگی و چند مشکل روحی روانی دیگر. 


اما چه خوب بود آدم‌ها و خرس خیاط همان یک بُعد را داشتند. اینقدر درگیر مشکلات و جنگ و فرسودگی نمی‌شدند. تک بعدی بودن نعمتی می‌تواند باشد کسب نشدنی. من با خرس خیاط دست به یکی خواهم کرد تمام بعدهای دیگر انسانی‌ام را بشکنم و بماند تک بعدم. نه حتی بعد حیوانی. یک بعد جدید و ساده و یکرو که دست هیچ موجودی اعم از زنده و غیر زنده به آن نرسد. 


ثانیه ثانیه زندگی کردن فرساینده است. من وزن ثانیه‌ها را حس می‌کنم. روی کتف و پشتم صلیبی را حمل می‌کنم که هر ثانیه وزنه‌ای است اضافه بر  وزن صلیب. 


خرس خیاط عزیزم لطفا صبور باش! پاشو برو کمی بخواب تا خستگی توی استخوان‌هایت رخنه نکند. اگر این ملال بماند و ماسیده شود روی تن ات کم‌کم به درونت چکه می‌کند و آن وقت دست به دیگرکشی می زنی. می‌دانم از خودکشی متنفری. چون اعتقاد داری خودم کردم که لعنت بر خودم باد!» بدترین گناه آدم است و غیرقابل بخشودن. در واقع مجازاتی ابدی ست.

 پس بلند شو! کمی بخواب تا انرژِی ویران کردن خود و از نو ساختنش را داشته باشیم.







توی وان حمام کشتن عاشقانه ترین نوع قتل است. عریان و بدون هر نوع تعلقات و پوشش‌های متظاهرانه. با زیبایی و بدنی همانطور که هست توی هیچ گِن و لباسی تغییر نکرده است. 
یا شاید در آسوده ترین حالت که در حمام احساس امنیت و آسایش به آدم دست می دهد. فکر می کنم چشم های زن در این غافلگیری سخت معصوم و حق به جانب بوده است.
 
تقصیر من نیست فکرم درگیر قتل این روزهاست. مردی همسر دومش که کلی عکس‌های عاشقانه دارند و لحظه ای که عکس ها ثبت حتما عاشقانه‌تر سپری کرده اند. اگر آدم عادی بود و معروف نبود این همه بازخورد و ری اکشن به این قتل نبود. شاید همان دیشب فراموش کرده بودم. اما عکس‌های قاتل و مقتول و تفسیرها و توضیحات از چیزی که اعتراف به قتل اسمش را می‌گذارند باعث شده خوابم پر باشد از چهره ی سرد مردی که زنش را روز قبل با شلیک توی قلبش کشته است. تازه معلوم می شود اسلحه از شب قبل آماده بوده. نمی دانم چی حسی داشته این مرد تمدار که لقب قاتل هم به القابش اضافه شد. اما حس ناشناخته ای می تواند باشد. نه جنون آنی نبوده. جنونی بوده پرورش داده شده و هیولا شده. 

***

تب قتل این روزها فضای مجازی گرفته است. یک چیز خنده دار است آن اظهارنظرهای خانم مارپل ها و آقا پوآروهای مجازی ست. آدم نمی داند بهشان چه بگوید که هر از ظن خود شد یار ما.

***
دلم می خواست دست خرس خیاط را بگیرم و بیاورم اینجا برایتان چندتا اعتراف نان و آب دار بکند شاید دلتان آرام گرفت. ولی خرس خیاط پیچش دل گرفته از این همه خبرهای داغ و حیرت آور. 
سرگیجه گرفته از اینکه مردم عاشق اخبار زرد و نارنجی و قرمز هستند و شب که می خوابند آرزو می کنند کاش کسی کشته شود به دست دیگری که معروف است یا کاش بمبی در جایی بترکد یا شعله ای بسوزاند خانواده ای را، که اینان روزشان ساخته شود و آدرنالین شان نیفتد.

هیچی دیگه! خودمم یکی از این مردمم و اصلا از اینکه این شکلی هستم خوشم نمی آید ولی بلد نیستم جور دیگری باشم. 






تنهایی نعمت بزرگی است. باور کنید! هر چه از بدی تنهایی می گویند از حسادت است :) چون خودشان کشف کرده اند تنهایی موهبتی است که فقط باید تا خرخره در آن فرو رفت تا فهمید چه عظیم و مهیب و باورنکردنی است. در تنهایی است که خودت را می شناسی، می دانی چه می خواهی و چه نمی خواهی! دلت برای چه کسی تنگ شده. می توانی در سکوتِ تنهایی رویاهایت را رنگ کنی، هایلایت کنی یا کلا حذفش کنی!

تنهایی من خاکستری مایل به قهوه ای است با هاشوری از نور بی‌جان و کم رمق!  در تنهایی به یاد آدم های گذشته می افتم که همیشه مهربان بوده اند و حالا دیگر فراموشم کرده اند. هیچ کاری هم نکردم که از خودم دورشان کنم ولی مثل طرد شده ها، رهایم کردند. ( کاش یک روز بتوانم بفهمم چرا!)


 تنهایی نشخوار خاطرات است. نقش اصلی اش را خاطره، بازی می کند که عاشق امید می شود. گاهی با یک چشم اشک می ریزد و در چشم دیگرش برقی از شوق نگه می دارد فقط برای امید. 


حسی که در آخرین تنهایی داشتم، حس مرده ای بود معلق در تنهاییِ تاریک زندگی اش. واقعا مرده بودن سخت نیست. شیرین هم هست. پر از سکوت است و آرامش و خنکای کولر. هیچ خبری هم از مور و موریانه و ات انسان خوار نیست. هیچ چیز ترسناکی نیست مگر اینکه خودم از خودم بترسم.

بعد بیدار ماندن تا صبح! زل زدن به سقف و لامپی که هر از یک دقیقه چشمک می زند. تا اینکه نور مخلمی خورشید کم کم و نرم نرمان کشیده می شود روی پوست صورتت و مخمل گرمش را حس می کنی. خودت را می بینی شاد. انگار از یک ماموریت غیر ممکن برگشته ای با خستگی شیرین بعد از کار مهم.

 هنوز زنده ای و هیچ کس نبوده که با وجودش و ارتباط با تو، این امر بدیهی را اثبات کند! 
بله ! هنوز زنده ام ! این را کلید های کیبورد که لمس شان می کنم شهادت می دهند. :) 



اعتماد به نفس، این گوهرِ سخت‌دست‌یافتنی! بله این جواهر را هر کس داشته باشد زیبا، پُر قدرت، موفق و کلا همه چیز تمام می شود. بی نظیر می شود. همین اعتماد به نفسی که ما دست کم می گیریم. همین اعتماد به نفسی که مهم نیست اگر بشکند و نابود شود. همین اعتماد به نفسی که باید بچه هایمان را به آن مجهز کنیم تا در آینده به جنگ مشکلات ریز و درشت بروند و موفق و سربلند از آن سر کشتار مشکلات بیرون بیایند. 


هیچ کس نیست که راه ساده ای  یا اندازه ای مشخصی برای در دست گرفتن این اعتماد به نفس لعنتی به آدم بدهد. همه اش می گویند نداری! می دانم ندارم، چطور داشته باشمش!؟ خوب البته که هیچ کس دقیق نمی داند. آنهایی هم که می دانند می ترسند به دیگران تمام و کمال بگویند مبادا از اعتماد به نفس خودشان کش برویم و کم بیاورند. 


خوب این ها را چرا می گویم؟ برای این می گویم که بعضی ها هستند که واقعا هیچ چیز ندارند، هیچ چیز. نه زیبایی، نه نبوغ، نه موفقیت ولی  دچار بیماری اعتماد به نفس مزمن شده اند و خودشان را بالا می برند. خودشان بر اوج قله های موفقیت و محبوبیت می بینند. اعتماد به نفس کاذب مثل سقف کاذب زود فرو می ریزد( از سخنان حکیمانه ی خرس خیاط)

 

چه کنم که سخت عصبانی ام از دست کسی که با چهار تا کلمه خودش را علامه ی دهر می داند و در برابر پاسخ دیگران برای انتشار مجدد متنش پافشاری می کند که شما قصد سرقت ادبی دارید، شماها قصد دارید متن مرا تغییر دهید و کلمه هایم را وارونه کنید! خدایا یک مقدار عقل اگر در کیسه ات باقی مانده به این بنده خداهای بی نوا بده ! این ها به جای اعتماد به کیهان و کهکشان، کمی شعور و عقل لازم دارند. چرا این دنیا این قدر وارونه است! چرا هیچ چیز سر جای واقعی خودش نیست! چرا سنگ روی سنگ قرار نمی گیرد!!!



لعنتی!

لعنتی!

لعنتی!




یادم نبود جمعه است تا وقتی که دست های هوا را روی گلویم احساس کردم. یک جور خفگیِ کبود و سنگین. ریه‌های بدبخت چه گناهی کرده‌اند نصیب منِ مازوخیسم شده‌اند.
لعنت به من!
 همین کم مانده، برای اعضاء بدنم و امعا و احشایم دل بسوزانم و عذاب وجدان داشته باشم که چرا این بلاها را سرشان می‌آورم. به خدا من خودم هم دست خودم نیستم. نمی دانم کی هستم و کجا هستم و چرا هستم و چرا باید باشم!!!
 
دست زمانم شاید! به گمانم دست روزگار! هر چند نمی‌دانم روزگار در کل چیست!
ولش می کنم کلا برود پی خودش!
نمی خواهم اسم جمعه را بیاورم. این روز عجین شده با غم و تنهایی و دلتنگی و همه‌ی حال بد کن‌ها! 

خیال بپردازیم!
 
*

خرس خیاط نشسته کنج عزلت خودش که از چهارتا چوب انار و یک حصیر رنگ پنگی تشکیل شده‌بود. عین یک چتر تک نفره. فکر می‌کرد که چطور از از مخمصه‌ای که خودساخته پیروز بیرون بیایید. مخصمه‌اش چه بود؟ از دماغش به جای قیف زولبیا پزی استفاده کرده بود و حالا به شدت می‌خارید و او بلد نبود آن را چطور درمان کند. از بس با پنچه‌هایش خارانده بود و به تنش و به چوب‌های انار مالانده بود، حساس و دردناک و خونین شده‌بود. پشه‌هایی که آمده بودند ولگردی با زخم خرس خیاط ما مست می‌کردند و کارهای خارق العاده انجام می دادند. هی به تعدادشان اضافه می‌شد تا اینکه تمام سطح دماغ خرس خیاط را بال‌های تنگ هم چسبیدشان پوشاندند. زیر این بال ها خبرهایی بود که مربوط می شود به سانسورچی محترم!

خرس خیاط ار تنهای و درد و مشقت خوابش برد و صبح که بیدار شد، نه از پشه‌های مستِ ولگرد خبری بود، نه از درد و سوزش و خارش. رفت که بنشیند پی دوخت و دوزش. در حال برش آستین بود که در لبه‌ی براق قیچی چیزی دید که باورش خیلی هم سخت نبود!

دماغش به کل غیب شده بود. دماغی در کار نبود. غیر قانونی پشه‌ها که خرس خیاط با بی‌اعتنایی به آنها، مهر قانونی زده بود، کار دستش داد. دماغش را از بیخ و بن کنده بودند و برده بودند. به جایش قوطی و شیشه های خالی و زباله هایشان را رها کرده بودند.

نتیجه‌ی اخلاقی:
به هیچ مستی اعتماد نکنید. چه پشه های مست از خون، چه خرس‌های مست از تنهایی که از دماغ برای قیف زولبیا استفاده می‌کنند! همه شان یک چیزشان آن بالا برای مدتی اجاره داده شده است. 




جمعه مبارک مان باشد


می‌رسیم به مبحث شیرین مقبول بودن یا تحسین شدن.

همه دوست دارند مقبول دیگران باشند. از همه موجودات کره‌ی زمین، من این مورد را بیشتر از هر چیزی می‌خواهم. دوست دارم زیباترین، باهوش ترین، بی عیب و نقص ترین آدم باشم. نه که در کل دنیا. چون یک روز که دراز کشیده بودم و موهای خشکم را نوک انگشتم می پیچاندم، فهمیدم این غیرممکن است و دست بالای دست بسیار. ولی همچنان جزء رتبه اول فانتزی هایم است.

  اما سعی می‌کنم در جمع کوچکی که هستم بهترین باشم. تحسینم کنند و بگویند: باریکلا چه زن بانزاکتی! کاش مال ما بود! :) (البته گروهی که شیء محسوبم می‌کنند. که اکثریت مردم، زن و بچه شان را در درجه‌ای از مالکیت می‌ببیند که ماشین، خانه یا انگشترشان را.)

داشتم می‌گفتم. دلم می‌خواهد در جمعی باشم که از همه سر باشم. تاج سر باشم و بدرخشم. گاهی واقعا هستم. گاهی نه. از جوانتر از خودم متنفرم. مخصوصا زیباها و باهوش‌ترها که همه چیز بلد هستند و طوری فخر می‌فروشند انگار جوانی آنها مخصوص است و ابدی. نمی‌دانند من هم روزی مثل آنها بودم و بر قله‌های رفیع جوانی، مست از انرژی و نیروی جوانی و ترگل ورگل بودن سیر می‌کردم.

 از پیرتر از خودم خوشم می‌آید. چون چشم از من برنمی‌دارند و دوست دارند نگاهم کنند. این یعنی مُهر هزار آفرین را دریافت کرده‌ام. حیف که این بنده خداهای مجذوب من، بلد نیستند تعریف و تمجید کنند و به جایش لبخندهای قشنگ تحویلم می‌دهند و هی حاشیه می‌روند و سوال‌های بی‌ربط می‌پرسند.  قربونتون برم من. بیایید به ردیف بنشیند تا من سخاوتمندانه برایتان بخرامم و بدرخشم. اصلا هم از دید زدن من خجالت نکشید من متعلق به همه ی شما، عاشقان نازنینم هستم. :) (خوشیفتگی مزمن!!!)


*
همیشه فکر می کنم کاش داروهایی هم تولید می‌کردند برای درمان این خصلت‌های آزاردهنده. هیچ جوره نمی‌شود این احساسات را سرکوب کرد. یک مدت توی سرش می‌زنی، عین بچه های تو تلویزیون ایران، می‌نشیند سر جایش و نِقّش در نمی‌آید. اما همین که از آن غافل شوی ( و دوربین تلویزیون ایران به سمت دیگر بگردد)بلند می‌شود به جولان دادن و اسب دواندن توی روان آدم.  
مهم این است که به وجودش واقف باشیم و حواسمان به آن باشد. 

زنده بودن هم دردسر زیاد دارد ها!!! 
اه خدایا نمی شد یک ورژن راحت و بی دنگ و فنگ از زندگی به ما میدادی!!!  ما ایران به دنیا اومدیم گناه داریم آخه! یه کم دلسوز بنده هات باش جون خودت!







.
.
.
هیچی دیگه! 
حرفی برای نوشتن نداشتم گفتم کمی با هم سکوت کنیم و گوش فرا دهیم به فرمایشات گوهربار و شخصی ذهن مان! :)

.

.

.

.

این سه نقطه ها ذهنیات سانسور شده ی من است. الحق سانسورچی خوبی هستم. 

مطمئنم وقتی اسم سانسور وسط می آید همه فکر ها می رود توی تختخواب و پایین تنه. ولی این طور ها هم نیست. ما آدم ها دوست داریم دیگران این فکر را در مورد حرف های قورت داده مان بکنند. ولی واقعیت چیز دیگری است. 
من با صداقت بهتون میگم که فکرهایم در همین لحظه مربوط به بچه ای که برده ام کلاس زبان و بچه ای که کنارم دارد خرابکاری می کند بود. آن که کلاس رفته یک ساعت دیگر باید بروم دنبالش. این یکی که کنارم هست دارد صابون های گلبرگی مدرسه ای را که ریخته کف اتاق جمع می کند توی ظرفش. بازی مورد علاقه اس ریخت و پاش است.
چرا این فکرهایم را اول نگفتم؟ چون حس می کنم زندگی من چندان رمانتیک، هنری یا تلویزیونی نیست که بخواهم بیان کنم. این می شود سانسور زندگی و سانسور خودم.

من هر روز برعکس مردمان دیگر که روی مبل هایشان ملافه سفید می کشند و وقتی مهمان می آید ملافه ها را جمع می کنند، روی زندگی ام وقتی که مهمان دارم یا مهمانی می روم، ملافه ای سفید و براق و خوشبو می کشم.
 وقتی تنها با خودمان هستیم ملافه می رود کنار و اصل جنس پیداست؛ عریان و تمام نما. 



.
همان سکوت بهتر است.
.
.
.



صداهای زیر و شاد و کودکانه دائم توی گوشم است. همه جای خانه را تسخیر کرده‌اند. توی خلوتگاه و توالت هم صدایشان می‌آید. فقط زیر دوش که باشی صدای آب بر آنها غلبه می کند، گاهی غرقشان می کند و گاهی ارتجاعش می دهد تا حد نافهمی. 

بله! ما محکومان به تماشای بیست و چهار ساعته برنامه‌های کودک و نوجوان. حس بدی نیست! حس خوبی هم نیست! یک حس خنثی است. تشکیل شده از مقادیری کلافگی و ملال.
 اعتراف می‌کنم بعضی از برنامه‌ها واقعا جذب کننده است و همان‌طور که داری آشپزی می‌کنی نگران چیکالتای خانم شهردار می‌شوی که چرا همیشه گم می‌شود، چرا دائم توی کیف دوشی شهردار نمی‌تمرگد و ذرتش را نوک نمی‌زند، حتما باید هر روز این همه دم و دستگاه و پاپی‌ها را به زحمت بیاندازد. یا نگران مایلو می‌شوی که چرا این بار در مدرسه بدرفتاری کرده است و چرا دست عروسک دوست دخترش را کنده است!!! 

اصلا چرا این فیکسی‌ها هر روز یک دردسر تازه دارند با چوساکای زشت و بدترکیب. چرا اینقدر اسم این شخصیت‌ها عجیب و غریب است که شب‌ها توی خواب هم دست از سرت بر نمی‌دارند و ذهنت روی تکرار اسم شان می رود. چوساکا، چوساکا، چیکالتا، چیکالتا!!! آن هم با صدای شخصیت های برنامه.

لعنتی‌های قدرتمند و تسخیر کننده‌ی مغز را دست کم نگیریم. این‌ها اثراتی بر آدم و ذهن می‌گذارند که آب از آب تکان نمی‌خورد، یعنی حسش نمی‌کنیم ولی تاثیرشان انکار ناشدنی است و بزرگ. عین آب روان در زیر فرشی از کاه.




 


خرس خیاط ولو شده‌بود روی حصیرش و کتاب چطور دوخته‌هایمان را زیبا، دوز کنیم» می‌خواند. کتاب به نکاتی اشاره کرده بود که هیچ وقت به مغز خرس خیاط خطور نکرده‌بود و حتی از کنار کله‌اش هم اتفاقی عبور نکرده‌بود. حیرت زده از روش‌های بریدن و دوختن، می‌خواند و حواسش به خوراک روی اجاق نبود. 

نزدیکی‌های ظهر بود و خوراک که آشِ عسل بود، قل‌قل‌کنان با محتویاتش می‌جوشید و در قابلمه بالا و پایین پران، سرِ خوراک داد می‌زد: یواش‌تر! از کت و کول افتادم.

خرس خیاط از کتاب چیزهایی زیادی یاد گرفت. خوشحال بود و لبخندش زیر پوزه‌اش پهن و گسترده بود. اما وقتی کتاب را بست هر چه فکر کرد یادش نیامد چه خوانده بود. حتی یک جمله هم یادش نبود. با پنجه‌اش زد پشت پنجه‌ی دیگر و گفت: ای خرسِ غافل! غذا سوخت.
 و نشست به عزاداری برای ناهار سوخته‌اش. 
اما لحظه‌ای بعد آش عسل سوخته را سرزنشش کرد که چرا صدایش نزده که بیاید اجاق را خاموش کند، چرا اینقدر بی‌مبالات و بی عرضه است. چرا اینقدر نفهم و خنگ و حواس پرت است.
بعد هم قابلمه را برای تنبیه همانطور سیاه سوخته پرت کرد گوشه‌ای و پشت کرد به هر چه اجاق و قابلمه و مواد غذایی داشت و گرفت خوابید. یعنی در واقع خودش را به خواب زد.

توی به خواب‌زدگی خودش با خودش قهر بود. چون خودش هر چه از دهانش در آمده بود، بارش کرده بود و حالا عین خیالش هم نبود که ناراحتش کرده است. راحت خوابیده  و خرخرش به هوا بود. 

 هیچ کدام از خرس های خیاط اشتباه نمی‌کردند. وقتی دید هر چه خوانده، یک کلمه هم به یاد ندارد، وقتی با قابلمه و اجاق دعوا کرد در واقع داشت با خودش دعوا می‌کرد. 


نتیجه‌ی اخلاقی: وقتی کسی به متعلقات شما بی‌اخلاقی، بی محلی و توهین می‌کند یعنی طرف خطاب صاحب آن متعلقات است و آن پیرهن های کثیف و آن کفش های جفت نشده تقصیری ندارند. مثل قابلمه‌، اجاق و آش  بی‌تقصیر خرس خیاط.





 



داشتم داستانی از جان چیور می خواندم. اسم داستان مداوا» است. داستان مردی که زن و بچه‌هایش ترکش می‌کنند. او قرار است طلاق بگیرد و تنها زندگی کند. بعد از سیزده سال زندگی مشترک. خیلی تلاش می‌کند. روز کاری اش را پر مشغله می کند، شب تا دیروقت خودش را مشغول سینما و رستوران و همصحبتی با غریبه‌ها می کند. اما وقتی که می رود توی تخت خالی خوابش نمی برد. کتاب می خواند بازهم خوابش نمی برد. اوضاع طوری پیش می رود که نسبت به هشدار یک زن حساس می شود که در زن در گوشش می گوید: طناب را دور گردنت می‌بینم. 

از آن شب به بعد تا چشم می بندد طنابی را آویزان و آماده از سقف می بیند. می رود هر چه طناب در خانه دارند را می سوزاند تا خطر خودکشی را از خود دور کند. اما فایده ای ندارد.


اینجاهای داستان می گفتم لطفا نمیر! مقاومت کن، تو می تونی. مرد خوبی بود و دوست نداشتم بمیرد. هر چند یک طرف ذهنم می‌گفت بذار خودکشی کند. خودش را حلق آویز کند، داستان قشنگتر می‌شود!

 

نگران نباشید خودکشی نکرد. زنش که زنگ زد، با شور و هیجان وصف ناشدنیف  قربان صدقه ی زنش رفت. بعد بلند شد یخچال را از برق کشید و شیرهای خانه را بست و تا صبح رانندگی کرد تا به مقصدی که در زن و بچه اش در آنجا بودند برسد. 


 با این تصمیمش داشت ثابت می‌کرد زندگی طولانی مدت شویی گسستنی نیست و اگر گسست یکی را با خود پاره می کند، با خود می کشد به پایان و مرگ.


حس ترسناکی است اسیر شدن در یک زندگی مشترکی که می خواهی تمامش کنی اما نمی شود. اسارت ابدی!



مرد همسایه آواز می خواند. به لطف در و دیوار های نازک تر از کاغذ صدایش توی راهرو ساختمان اکو می شود. شعرش نامفهوم و گنگ است ولی صدایش زیباست. سکوت می کنم و به نوای آهنگین صدایش گوش می دهم و تصور می کنم چه شکلی است. شکم گنده و با کله ای خربزه ای شکل که ته خربزه اش یک مشت موی سیاه گذاشته بماند که اسمش را ریش بگذاریم! یا .

 می دانم جوان است چون بچه ندارند، چون زنش را دیده ام که نوعروس است و به شدت مغرور. پس می باید جوان باشد.

در همین فکرهای مهربان بودم که صدای آوازش قطع شد و بعد صدای سشوار بلند شد. این صدا دیگر ذهنیتم را که می خواستم گول بزنم و پلیدش ندانم، قاپید. صای خشن و ممتد سشوار فریاد زد: این همان مردی است که زنش را کتک می‌زد. بعد برایش شیرین شیرنیا می‌خواند. این همان مردی که است بوی ادکلن اش، هرزه ی ساختمان است و چنان تند و فضا گستر و عجیب و غریب که وادار می شوی بینی ات را بگیری تا سردرد سراغت نیایید. 

از فریاد سشوار به خودم آمدم و بلند شدم به زندگی خودم برسم و خیال پردازی با صداها و نواهای بی معنی همسایه ها را به حال خود بگذارم. مثلا که من آدم حسابی هستم و از این جور آدم ها حداقلش، ده قدمی فاصله ی اجتماعی و فرهنگی دارم!!!


من هم موجودی هستم که وقتی سر بچه ها به زبان ترکی فریاد می زنم، وقتی عصبانی باشم غر می زنم، توی راهرو می پیچد و خدا می داند دیگرانی که صدایم به گوششان می خورد چه خیالی در موردم می پردازند.


لعنتی! واقعا چه خیالی در مورد من توی ذهن دارند!

کاش می شد شبی، نصف شبی بروم درون کله ی شنوندگان صدایم و هر چیز ار من با صدایم ساخته اند را پاک کنم و چیزهای قشنگ و دلفریب و زرق و برق دار بگذارم. 



 

  


هر کس غمش  یک رنگی است یا ترکیبی از چند رنگ. غم من مثل دراژه های رنگی در یک ظرف آبی تیره است. با همان رنگ های شاد و چشم گیر و دلبر. برای همین است غم را دوست دارم مثل دراژه. توی دهانت که می گذاری رنگ می پاشد به زبانت و بعد مزه اش را حس می کنی، شیرین شیرین و شیرین. 

اما زود تمام می شود. چون کوچک است، نقلی است. بعد یکی دیگر تا همه کاسه ی آبی خالی شود. این همه شگفتی در درون داری و بیرون از تو سکوت است و چشم هایی که وقتی توی آینه به آنها زل می زنی اشک هایش آماده ی سرازیر شدن است.

.


 کاش آدم ها با هم بیشتر صادق بودند تا تبادل غم کنیم و طعم غم یکدیگر را بچشیم.



در خواب بیدار بودن و بیدار خواب بودن برای هر کسی معنی و درک خاص دارد. هر کسی بنا به تجربه اش این معنا را درک خواهد کرد. اما من در عذابم از این آپشن انسانی‌ام. دلم می‌خواهد سرم را بکوبم دیوار تا خودِ ورّاجم که دائم دارد با خودم حرف می زند تکه تکه شود. اندازه دانه های خاکشیر شود که دیگر نشود با کنار هم قرار دادن ساخته شود. 
هی ور می زند، هی تز می دهد، حکم می کند، دستور می دهد، سرزنش می کند، رویا بافی های اضافی از نوع غلط زیادی می کند، ور می زند، ور می زند و می زند. خسته شدم از دست خودم. خسته شدم از دست خودم. می شود یکبار برای همیشه خفه خون بگیرد!!!

اینکه همه جا ساکت است صدای خرخر بقیه‌ی ساکنان خانه و آرامش خوابشان را می شنوم، ولی من بیدارم و در آرزوی خواب. اینکه صدای توی سرم سرحال و قبراق آماده است تا هی هر جمله اش را هزاران بار تکرار کند، عذاب است. عذابی تمام نشدنی و خلاص نشدنی. مگر اینکه از دست خودت خلاص شوی. 
و این اوضاع زمانی تشدید می شود که فیزیولوژیک بدن هم یک روی دست‌اندازی گیر کرده باشد. مثلا ی. این آپشن نه ی لعنتی، بی صاحاب، از زن بی خبر. هر ماه سر وقت سر می زند و گند می زند وسط زندگی ام، رویاهایم، برنامه هایم و تلاش هایم را با وقفه ای چند روزه مختل می کند و تا بخواهم برگردم سر برنامه کاری ام باید جان بکنم، گریه کنم، ناله کنم و کلی وقت حیف و میل شود این وسط. 

خدایا این اناث را ظریف و لطیف و مخملی آفریدی، کارت درسته قربونت برم، ولی این لکه دیگر چه بود زدی به دامنش!؟ فقط خودت می دانی و خودت! ما تسلیم! 





(وقتی خوشبختی رو پیدا کردی سوال پیچش نکن ) :ساموئل بکت» 
این جمله را دوست داشتم و دلم می خواست تکرارش کنم. تکرارش کنم تا مزخرفات توی مغزم خفه خون بگیرند و جمله ای به این قشنگی جای آنها را بگیرد. 
من هم مثل همه دنبال این خوشبختی هستم اما ظاهرا هر جا که می روم خوشبختی چند لحظه قبل آنجا بوده و من دیر رسیده ام. 

این روزها حال هیچکس خوب نیست. یا من خوب نمی بینم، چون خودم خوب نیستم. لعنتی حتی نمی شود به دیده ها هم اعتماد کرد. پس به چی اعتماد کنیم؟
نمی دانم چرا به هر چی دست می زنم، طلا باشد می شود چدن، ناب باشد می شود لجن!

طوری شده که دلم می خواهد فقط بخوابم. بخوابم تا در خواب، زندگی سپری شود و من رویا ببینم. یک وقتی بیدار شوم که زندگی تمام شده است و دوباره به خواب ابدی فرو برم. به همین سادگی! 

.

 

دنیا به این بزرگی، به این عظمت و شگفتی. با این همه آدم های جورواجور متفاوت در ظاهر و شخصیت. چرا آدم های مناسب هر فرد این قدر نایاب هستند! چرا وقتی یک حرفی می زنی که دلت میخواد طرف مقابل دقیقا آن گونه که  منظورت هست، بفهمه ، پس چرا نمی فهمه!!! 

چرا نمیشه دو تا آدم فکرها و ذهنیت هاشون و کلا هر چی تو کله دارند را با موافقت همدیگه، به صورت صوتی یا تصویری با هم مشترک بشن!!! 

وقتی به چیزی فکر می کنی طرف مقابل فقط با گرفتن دستت و لمس نبضت وارد ذهنت بشه و هر آنچه اونجاست رو به صورت تری دی روی صفحه ی بزرگی توی ذهن خودش ببینه! 

اسمش رو می ذاریم ذهن‌تاب»!

م میشه به نظرم!!!



خوب این فعلا در حد ایده است و فانتزی! ولی یکی بیاد به من بگه من چه مرگمه که هیچکی حرفمو نمی فهمه. البته قبلا به این پاسخ ها رسیدم:

چون زیاد کتاب می خونی و مردم کتاب نمی خونن.

چون کوتاه و مختصر حرف می زنی و درک مطلبت نیاز به فکر زیاد داره و مردم از فکر کردن فراری هستن. هر کاری می کنند که فکر نکنن.

چون توقعت خیلی بالاست.

چون مبهم حرف می زنی.

و بالاخره 

چون مشکل از خودته عزیزم. تو نمی فهمی نه مردم!!! :(



.

فکر کنم گزینه آخر درست باشه.


.

میشه لطفا یکی بیاد ذهن تاب اختراع کنه!!! لطفا!!!



قرص ها اثر می گذارند. این ریزه میزه های مهربون که فقط خوبی ازشون برمیاد و اگر هم گاهی عوارض دارند دست خودشان نیست. 

گاهی فکر می کنم تنها چیزی که باید توی این دنیا دوست داشت همین قرص هایی هستند که برای حال بدت می خوری و دو روزه مثل روز اول مثل تنظیمات کارخانه، قبراق و سرحال و شنگول منگول میشی.


این حال را دوست دارم مثل تمام حالاتی که دوست دارم. مثل غمی که عاشقش هستم، مثل شادیی  که زیباکننده ی واقعی است. هر حالتی باید وجود داشته باشد تا دیگری معنی پیدا کند. اگر غم نباشد شادی لذتی ندارد یا اگر تنهایی نباشد در جمع بودن خوش نمی گذرد یا بلعکس.

خلاصه اینکه هر آنچه هست را با تمام وجود حس کن و باهاش زندگی کن!


الان شکل این بازوی قلمبیده ی توی ایموجی ها هستم که توان تیشه را از دست فرهاد گرفتن و به تنهایی کوه کندن دارد. 

تا شارژم تموم نشده بریم که رفته باشم دنبال کارهای عقب افتاده دوران خمودگی!


:)


هاینریش بل در کتاب عقاید دلقک می گفت: خدانشناسان به  چه چیزی بیشتر از همه فکر می کنند؟ به خدا.

جواب این سوال خیلی برام جالب بود. 

مثل وقتی می ماند که برای فرار از چیزی دائم در حال کنکاش آن باشی که چطور از آن دور شوی، فرار کنی، اما درواقع با این غور کردن در آن بیشتر آن را در آغوش می گیری! تنگ تر در آغوش می گیری، تا جایی از جزیی از خودت می شود. قسمت دردناک زندگی ات.


بعضی حرف ها را نمی شود در فضای ترسناک مجازی زد. جفت جفت چشم خودخواه، با نیت های مختلف و مخالف شما هست که نمی گذارد حقیقت را بگویی.

گاهی احساس می کنم حرف هایم آنقدر منشوری است که قابل فکر کردن هم نیست چه برسد به بیان کردن. 

پس بهتر است حقیقت را در گاوصندوق قلبم نگه دارم و اظهار حقیقت یابی نکنم.

 



اگر زمانی برسد که من بخواهم به شیئی تبدیل شوم، نمی دانم چه چیزی را انتخاب کنم.
 چیزی باشم که زیاد استفاده می شود یا برعکسش!!! اینکه زیاد استفاده شوی مستهلک می شوی و متعاقبش سر از زباله دان در خواهی آورد. و اگر استفاده نشوی احساس بی مصرف بودن دست از سرت نمی دارد. 
یک شیئی گران قیمت بودن شاید بهتر از وسیله ای ارزان و فراوان است. مثل انسان. 
نمی دانم چرا همه چیز این دنیا و زندگی نمونه ای کوچک از انسان است. لعنتی به هر چیز فکر می کنی، هر خیالی برای خودت می بافی می رسی این آدم پیچیده در بغرنج ترین مسائل و شگفتی ها. 
نمی شود از این آدم گُه گرفته فرار کرد! نمی شود کاری کرد که انسان را دور انداخت و انسانی نو ساخت، یا برش گرداند به تنظیمات کارخانه!  

من اینجا، لااقل در این بداهه نویسی، انسان را نادیده می گیرم و خیالم را کامل می کنم.
 

فکر کردم گلدان باشم دیدم خیلی رمانتیک خز است و کلیشه ای حال بهم زن.
یا قاشق باشم که آدم ها را سیر می کند ولی دیدم رفتن در دهان این و آن تهوع آور است. بعدش یاد دل و روده ی متهوع انسان افتادم: عق!

یا .
یافتم 
 پنجره بودن خیلی خوب است. 
من می خواهم پنحره باشم. یک پنجره ی معمولی و خوب و رو به پیشرفت.
پنجره بودن خیلی خوب است. بین دنیای دورن و بیرون هستی و از هر دو خبر داری، اجازه می دهی ارتباطی در صورت تمایل طرفین بین آنها برقرار شود. 
و کلی چیزهای باحال در خیال دارم تا وقتی پنجره شدم از آنها لذت ببرم.


تصویب شد:
من پنجره ام! 

 

بعضی دردها هستند که چنان عقده ای و مریض هستند که دست از باز کردن خاطرات تلخ برنمی دارند. در حال باز کردن کاغذ دور خاطرات هم حسابی خش خش راه می اندازند تا ذره ذره از خاطرات را تا زمانی که کاملا نمایان بشه را ببینی و بیشتر دردشو حس کنی. 

بعد خاطره رو عین یک سگ هار کوکی راه می اندازه و باعث یک صحنه گروتسک میشه که تو بدو، خاطره بدو دنبالت! گاهی جاشون عوض میشه و گاهی هم خسته میشن و می شینن یه گوشه کرکری برای هم می خونن. خلاصه که صحنه ی خشن و طنزی می تونه باشه ولی دردش بدجور خوابو ازت می گیره. 

الان با این درد دارم می نویسم . خط و نشون کشیدم برای سگ هار دردم که فردا با قرص های جدید و بی رحم دکتر جدید، نابودش کنم. 
چاره ای برام نذاشته!!! هر چند دردش از مدل شیرین نیست حتی یه دونه شکر هم نمیشه توش پیدا کرد وگرنه بهش ارفاق می کردم و چند روز تحملش می کردم تا خودش خجالت بکشه و بره از جایی که اومده؛ از دل تاریکی های بدنم.

 اینجا یه جور تخلیه گاه روانی منه!
بعد از نوشتن حس و حالم، افکار و تمایلاتم، سبک و رها میشم از قید آنچه که نمی توانم به دست بیارم یا تغییر بدم، یا نابودش کنم. 

 

خرس خیاط این روزها احساسات متناقضی دارد. بعضی وقت ها حالش از زندگی بهم می خورد و یک ساعت بعدش عاشق زندگی است ؛ با احتیاط از خیابان می گذرد، قرص هایش را سروقت می خورد، درد پایش را درمان می کند و فکر می کند نکند ام اس گرفته باشد!

اینقدر دنیایش پیچاپیچ شده، گره افتاده به نخ زندگی اش، سوراخ سوزن خیاطی تنگ تر شده که احساس خفگی به او دست می دهد. 
شاید این هوای گرم بی تربیت هم، دستی در این تنگنا داشته باشد. شاید این ضعف جسمی هم یک پس گردنیی به روال زندگی اش زده باشد که اینقدر تلو تلو خوران سعی در ثبات دارد. 

خلاصه که خودش هم نمی داند خاک رسی که برای ساخت مجسمه گرفته، به سر بگیرد یا خاک گلدان حسن یوسفی که از بالای بالکن افتاد و شکست!!!


لازم به ذکر است مغازه ی لباس فروشی خرس خیاط هنور مشتریِ بخر ندارد. یعنی مراجع دارد ولی خریدار نیست.می آیند یک نگاهی به لباس های خرسی می اندازند و می روند جای دیگر خرید می کنند. خودش با چشم های خودش دیده است. همین موضوع سهم بزرگی در حالت های متضاد خرس خیاط دارد. 

الان که دارم این بداهه را می نویسم، فکر می کنم باید این موضوعات را لیست کنم و بدهم خرس خیاط تا دردش را بهتر درمان کند. 
فکر می کنم شاید خودش این ها را در کشوی دخل مغازه اش دارد ولی قدرت تغییر ندارد. هرچند حیوان پرزوری است و قدرتمند. چه فایده وقتی نمی تواند پازل احساساتش را درست سرجای معقولش بگذارد و مثل بقیه ی آدم های این دنیا رفتار کند!

 آخر چه سودی عایدت می شود که بخواهی متفاوت باشی خرس خیاط عزیزم!!!





آنقدر فکر کرده‌ام که ذهنم کوری گرفته است. کوری از مدلِ کوریِ ژوزه ساراماگو؛ ذهنم سفید سفید است. مثل یک بوم نو و پاک. مثل یک دشت برفی سفید. شاید فکر کنید چقدر خوب که یکدست است و بدون پریشانی و آشفتگی. ولی این سفیدی آزاردهنده است. مثل برف که چشم آدم را می‌زند، سفیدی فکر هم، چنان آزاردهنده است که هیچ عینک آفتابی یا طبی برای ذهنم کارکرد مناسب ندارد و جان به لبم کرده است.
 
نمی دانم چطور شد که این سفید پهن شد روی ذهنم. شاید چون افکار و داستان‌هایی که در ذهن داشتم را روی کاغذ آوردم و نوشتم و با لذت چندبار خواندم‌شان. یا شاید چون از خلاء تنهایی‌ام بیرون آمدم و کمی با مردم معاشرت کردم، یعنی خواستم که همنشین باشم و رها کنم فکر کردن به عمق همه‌چیز را!!!

حالا که وسط یک دشت سفید گیر افتاده‌ام، دنبال نقطه‌ای، ناهمواری، لکه‌ای، هر چیزی می‌گردم که چنگ بزنم به آن، خودم را به آن مشغول کنم تا سفیدی کمتر رنج آور باشد. 

.

هیچ‌چیز بی‌دلیل نیست. هیچ اتفاقی را بی‌معنی تصور نکنیم. گاهی خودم را به دست خدا می‌سپارم. خدای مخصوص خودم که شبیه هیچ خدایی که تاکنون شناخته شده نیست. توی قلبم است، به شدت مهربان است و دقیقا مثل خودم است، ولی قادر و توانا. خودم را به دستش می‌سپارم و با خیال راحت گام برمی‌دارم به سوی هدف.
 خدایم با انتخاب انفاقاتی که برایم می‌افتد، آدم‌هایی که سر راهم سبز می‌شوند، خواب‌هایی که می‌بینم، هدایتم می‌کند. وقتی برمی‌گردم و به همه‌ی این‌ها فکر می‌کنم قلبم پر از اطمینان به خدایم می‌شود و نمی‌خواهم یک لحظه هم تنهایم بگذارد. چون اوست که سکاندار کاربلد و بی‌نظیری است برای منِِ نالایق!

.



اینجا چیزی که داریم یک خرس خیاط درست و حسابی است که امروز توانایی دوخت لباسی زیبا را در خود کشف کرده است. خرس خیاط از بس هیجان زده است تمام روز را کار کرده است روی لباس جدید. سر شانه های لباس دوخته شده است اما فقط خود خرس خیاط می داند که این لباس است. هر کس که نگاه کند یک پارچه ی سیاه و سفید با لکه های آبرنگی می بیپند که بیشتر شبیه کیسه ی برنجی است تا لباس با مدل جدید. 

خرس خیاط هم چون دل توی دلش نیست به نظرات عجولانه ی دیگران وقعی نمی گذارد و می رود پی مهیا کردن وسایل مورد نظر دیگر که مهمترینش ایده و فکر است و بعد پیاده کردن ایده روی پارچه. که کار، کار خودِ خودِ خرس خیاط است. بهتر از او کسی نمی تواند ایده اش را اجرا کند.

خرس خیاط می داند که عجله هم نباید بکند فقط باید ثابت قدم باشد و در راه نماند. همین کافی است.
خرس خیاط حالا نشسته تا استراحت بین راهی اش را به آخر برساند و دنبال بهترین ها برای ادامه باشد. شور و شعف وصف نشدنی در جانش دویده که به عاشق شدن پهلو می زند. 

این حس ناب را اگر کشف کرده باشید زندگی تان گلباران است با عطر و بوی اردیبهشتی و نوای یپانوی فرانتس لیست. 

زنده باد خلق کردن!

بعضی وقت‌ها خدایم را گم می‌کنم. نمی‌دانم چرا باید دائم خدا را صدا بزنی تا جوابت را بدهد تا گمش نکنی. یا خیلی‌وقت‌ها آدم یادش می‌رود صدایش بزند. مگر نباید خدا همیشه خود به خودی حواسش بهمان باشد! یا نه! اگر خودمان بخواهیم حواسش بهمان خواهد بود؟!
نمی‌دانم.
 از این قضایا هیچ وقت سردر نمی‌آورم و سوالات بیشماری در این موارد دارم. می‌گذارم توی کله‌ام بمانند، برای خودشان زندگی کنند. اکثرا زاد و ولد می‌کنند و بیشتر می‌شوند و هیچ وقت هم تمام نمی‌شوند. برای همین به حال خودشان گذاشته‌ام تا همان جا بمانند. 

وقتی خیلی روی مسئله‌ای گیر می‌کنم و راهنمایی ندارم، یا دستی نیست دستم را بگیرد، یا هلم بدهند حتی، به این چیزها اجازه‌ی خودنمایی می‌دهم، به امید اینکه اعجوبه‌ای از میانشان سر برآورد و یا دست بلند کند بگوید: خانم اجازه! من بلدم!
ولی خبری نیست. هیچ خبری نیست. همه ساکت و مودب نشسته‌اند سر جایشان و منتظرند خودم یکیشان را بلند کنم و ازش بخواهم جواب سوالم را بدهد. این کار را هم خودم باید انجام بدهم. 
ولش کنید اصلا! ظاهرا من فقط خودم را دارم و خودم. 
پس بیا بغلم، خودِ خودم! بیا با هم تمام موانع را کنار بزنیم و بریم جلو.
بزن بریم.




هوا جوری گرم  و شرجی شده که آدم احساس می کنه الان است که دنیا بترکد از گرمای زیاد یا تبخیر شود و برود قاطی عدم. 

این را گفتم که توجه داشته باشید توی این هوا، مغز آدم کار نمی کند. همه اش خواب است و در چرت خلسه طوری معلق است و نمی داند کی است! چی است! و قرار است چه بشود!!! چه برسد به اینکه بتواند از خودش نظریه و چرت و دل نوشته ساطع کند.

بعد انتظار دارید من بتوانم به ذهنم نظم بدهم، موضوع پیدا کنم و تازه از آن موضوع اینجا چرت و جفنگ بنویسم!! به نظرم توقع زیادی نیست برای شمایی که در خنکای کولر گازی نشسته ای و مرا می خوانی! 
راست میگی اصلا توقع زیادی نیست! قبول دارم. ولی مخ من در پی نوشتن های مکرر در جاهای دیگر ته کشیده و هیچی نمونده برای این سبک نوشتن وبلاگی.

فکر کنم باید درِ اینجا را تا مدتی نامشخص تخته کنم و بذارم محل زندگی موش های بی خانمان باشد.چرا ؟ چون موش ها هم گناه دارند. البته قول میدم زود به زود بهشون سر بزنم یک وقت از مهربانی من سواستفاده نکنن اینجا را مثل پایه پایه چوبی مبل بجوند. 
:) 



دیدید وقتی آدم برای زندگیش برنامه ریزی می‌کنه و همه چی مطابق میل و برنامه و همه چی اوکی پیش میره چه حس نابی دارید!! من الان همان حس را دارم. ولی تجربه و این زمان لعنتی ثابت کرده خیلی هم این روند قشنگ ادامه نخواهد داشت و همه این بهم ریختگی ها عامل خارجی دارند. نه کار کار انگلیسی ها باشد. نه، از اون لحاظ. ولی کار کار عوامل خارج از زندگی خیلی شخصی خودم است. 
زن که باشی خیلی به خودت تعلق نداری! منظورم وقت است. وقت من به نسبت سن و جنس و وابستگی در بین اعضا خانواده تقسیم شده است و من خودم این وسط کلم پیچی هستم که به درد سالاد فرانسوی هم نمی خوره. والا! 
چیکار کنم خوب! این خانه از پای بست ویران است! (مثلا تراژدی طور) از پای بست همان جنسم است که مونث شدم و زن شدم و مادر شدم و همسر شدم. برای همین از پای بست ویران است. شاید هم از وقتی که چشم به این دنیا گشوده ام و عقل نداشتم از همان راهی که آمدم برگردم. حالا دقیقا از همان راه هم نباشد مهم نیست. مهم این است که باید برمی گشتم. لعنتی! من اینجا چیکار می کنم! اه

 یه درگیری ذهنی وحشتناکی دارم که شبیه رنده ریز افتاده به جانم. می دانم این رنده رو خیلی ها دارند که از کنترلشون خارجه. اتوماتیک به کار می افته و تا جایی که در توانش باشه پیش میره. 

من ایمانم را گم کردم. شاید اسمش ایمان نباشه، شاید اعتقاد باشه، شاید اسمش مذهب باشه. دقیقا نمی دونم چه کلمه ای حق مطلب را ادا می کنه. ولی یه چیزیه که برمی گرده به معنویات. 

یه جور تشکیک خرد کننده! یه جور دوراهی که هر راه را بروی فکر می کنی اشتباه انتخاب کرده ای و به ترکستان خواهی رسید، بدون اینکه پایان آن مشخص باشد. 

هیچ کجا هم جواب قانع کننده ای برایش پیدا نمی کنم. حالا اصراری هم نیست که وجود داشته باشد. اصلا شاید فکر کنید به چه دردی می خوره داشته باشی یا نه!!!

اما چرا فکر می کنم آدم به یکی که بالاتر از انسان قرار گرفته باشد و قدرت ماورای بشریت داشته باشه نیاز داره، که بشه بهش پناه برد وقتی به هیچ انسانی نمی تونی پناه ببری، که بشه هر چی دلت خواست بهش بگی ازش کمک بخواهی و اون مرموزانه خواسته ات را براورده کنه، که بشه دست لرزان و ناامیدت رو به طرفش دراز کنی و بگی جز تو کسی رو ندارم. 

بعد فکر می کنم همچین کسی و نیرویی وجود نداره و به قول نیچه خدا مرده.

بعد از چند لحظه تفکر دوباره می خوام به خودم بقبولانم که نه وجود داره من تنها نیستم. او مواظب من هست. او داره نگاه می کنه. او صدای من و قلبم رو می شنوه. او قدرتی عظیم است که محال است وجود نداشته باشد. 

بعد دوباره فکر کنم پس چرا هیچ کاری نمی کنه!

پس چرا اینقدر التماسش می کنم هیچ نشانه ای از خودش بروز نمیده که بهش ایمان بیاورم.

بعد دوباره فکر می کنم شاید من بلد نیستم درست صداش بزنم. شاید او اصلا صدای منو نمی شنوه. چون من در جایگاه نامناسبی هستم، در روز نامناسبی هستم، در ساعت نامناسبی هستم.

بعد فکر فکر فکر

جنگ فکرهای متناقض

آخرش هم مثل سرزمینی که دو متخاصم بر سر آن می جنگند و اخر سر، همدیگر را می کُشند و کسی باقی نمی ماند مرا تسخیر کند. نه مال این می شوم و نه مال آن. این وسط حیران و سرگردان و برهوت باقی می مانم با خودم و فکرهایم که تا ابد رنج بکشم.

 

*

 

آهای کسی اونجا هست؟

صدای منو می شنوی؟

اگه می شنوی یه نشانه ای بهم بده لطفا!

من منتظرم.

 

 

 

 


سلام سلام 

خرس خیاط این مدت خیلی چیزها از سر گذرونده و هنوز توی باتلاق اتفاقات دست و پا می زنه اما همه اش بد نبوده و لای به لایش اتفاقات قشنگ و رنگی هم بوده است.  مثل شاخه هایی از درختان که دراز شده اند تا خرس دست بیندازد و خودش را بیرون بکشد. همین می شود دلخوشی برای جنگ با بدی ها و ناملایمات. 

خرس خیاط این مدت چهار کیلو لاغر کرده و حالا کسی جرات ندارد بگوید خرس گنده! 

خرس خیاط این مدت خیاط خانه اش را بیشتر تبلیغ کرده است و خیلی ها فهمیدن واقعا باید بهش توجه کنند و اونایی که توجه نکردن دلشون بسوزه جزغاله بشه که اونو از دست داده اند. خودش که به دردشان نمی خوره بلکه  از محبت و احترام خرس که آدم کوچکی نیست بی بهره می مانند.

 

خرس خیاط کمی احساس غرور می کند چون خیاط خانه اش مشتری های تر و تمیز و شیکی پیدا کرده است می داند لایقتش بیشتر از این هاست. چون خرس صاف و صادقی است برعکس ریخت و قیافه ی عبوسش.

 

خلاصه که سلام سلام سلام 

دوستتون دارم همه آدمایی که خوبید و دنبال خوبی هستید. 

بغل 

بوس

یه بغل دیگه 

بوس بسه

 

 


 

لای منگنه ی اخلاق گیر کردن این شکلیه پس؟

اگر بگم حس بدیه، کافی نیست. بد شامل خیلی چیزها میشه و درجه بندی زیادی داره. پس چی بگم وقتی خودمم نمی دونم چه حسیه!

منگنه ی شیرازه ی یک کتاب را تصور می کنم که روی کمرم پرچ شده و یک طرفش، این ور اخلاقه و طرف دیگرم آن ور اخلاق. 

ولی نمی تونم تصور کنم یک طرف تاریک باشه و طرف دیگر روشنایی و نور. 

نمی تونم تصور کنم باید خودمو از لای منگنه به کدام طرف بکشم!!!

نمی تونم حتی از یکی بپرسم چه بلایی سرم اومده و چرا اصلا گیر افتادم!؟ 

چرا گذاشتم اینجا گیر کنم و اصلا چرا از نزدیکی اش گذاشته ام تا وسوسه بشم و امتحانش کنم!؟

 

الان حس کودکی را دارم که سرش پر از سوالات مختلف است و هیچ کس را پیدا نمی کند بتواند جواب قانع کننده ای برای سوالاتش بگیرد.

 


 همه اش خنده ام می گرفت. به حرکت پرده در باد می خندیدم، به ناخن های دو پوست شده ام، به غذای ریخته روی فرش، به مردی که توی تلویزیون سبیل نوک سیخی داشت. خلاصه به همه چیز خنده ام می گرفت. و نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. خودم هم از این خنده ها عاصی شده بودم. این دیگر چه کوفتی بود! مریض بودم؟ شاید. 

دلم می خواست بدوم توی خیابان و به تک تک آدم هایی که می بینم فارغ از جنسیت و سن بگویم دوستت دارم. بعضی هاشان را بغل کنم و ببوسم و بگویم زندگی قشنگه! 

شک ندارم مریض بودم! 

این حس فقط یک روز پایید.

صبح امروز که از خواب بیدار شدم، دوباره دنیایم را غبار خاکستری نه چندان غلیظی گرفته بود که احساساتم را هم مسموم کرده بود. دیگر خنده ام نیم گرفت در عوض بی تفاوت ترین آدم دنیا شده بودم.

خودم فکر می کنم تقصیر هورمون های لعنتی لاابالی است که هر کار دلشان می خواهد با من می کنند. همین ها دشمن اصلی من هستند. همین ها آخرش مرا خواهند کشت به همان شیوه ای که خودشان دلشان می کشد. 

 

از اینکه اینقدر بدنم در اختیار یک عده هورمون ناشناخته و مرموز باشد متنفرم. احساس می کنم شکل اسب چوبی تروا هستم که فقط پوسته ای هستم با موجودات درون تنم که هدایتم می کنند. 

 

 


هر وقت به مشکلی برمی خوریم فکر می کنیم بدتر از این دیگر نیست. بدتر از این دیگه نمیشه، اولین جمله ای که به ذهنمون میاد! این فقط تا زمانی ترند می مونه که مشکل بعدی پیش بیاد و هیکلش از توی تاریکی زندگی عام بشری به روشنایی زندگی خصوصی ما وارد بشه. 

مثل هیولایی شاخ و دم دار با توجه ما بزرگ و بزرگتر میشه و هر چه عقب نشینی کنیم او پیشتر می آید تا زمانی که یه وجب جا بیشتر برایمان باقی نمی ماند و او بیشتر حجم زندگی مان را پر می کند. اینجاست که باید تصمیم گرفت. یا جنگید و شکستش داد یا بهش پشت کرد و ندیده اش گرفت و یا .واقعا نمی دونم چه غلطی باید کرد.

به نظرم یه سری کلاس های مبارزه با مشکلات نیاز دارم! چند دوره ی فشرده و کارآمد در مورد ریشه و ساقه و میوه ی مشکلات که بتوانم اگر لازمه پرورشش بدم یا با ریختن گازوئیل در ریشه اش مثل درخت بی برگ و باری خشکش کنم. 

یا مثل غده ای سرطانی توی خودم کشفش کنم و تحویل جراحان زندگی بدم که با تیغ نجات بخش شان به جانش بیفتند و از وجودم بکنند بیندازند جلوی سگ های گرسنه ی خیابانی تا آنها هم دلی از عزا در بیاورند.

.

آره فانتزی های بی ریختیه!

 


 

روزهای خرس خیاط رنگ های مختلفی دارد. یک روز صبح که چشم باز می کند روزش از خاکستری شب قبل کم کم رنگ سفید و بعد صورتی می گیرد و تمام تنش می شود صورتی. خرس صورتی و با دلی که شکل لبخند در آمده. پر انرژی به کارهایش می رسد. الگو می کشد قیچی می زند و می دوزد هر چند تا نتیجه کار و لباس کامل شدن راه زیادی دارد. 

یک روز دیگر خسته است به زور چشمانش را باز می کند و از لای چشمانش همه چیز را خاکستری با لکه های رنگی می بینید. قرمز عصبانیت، آبی بی خیالی و زرد تنفر و قهوه ای بی حال. هی رنگ عوض می کند و خودش از این تغییر سرگیجه می گیرد. 

دعا می کند روز زودتر تمام شود تا چشم روی هم بگذارد به امید روزی رنگی حتی شده یکرنگ هر چند تیره.

خلاصه که  خوی و خصلت ناجوری دارد. خودش هم از دست خودش عاصی شده است و نمی داند چه کند. وقتی می نشیند فکر می کند هزارتا کار دارد انجام بدهد اما انرژی کم می آورد. از نفس می افتد روی مبل و شکم گنده اش را تماشا می کند که بالا و پایین می شود. به ران های شل  و ول و پلاسیده اش نگاه می کند و حوصله ی ورزش ندارد. فکر می کند آیا افسردگی به جز قرص های سرترالین درمان دیگری هم دارد؟ و این به رسمیت شناخت افسردگی است.

می ترسد. از شبح سیاه افسردگی می ترسد. آنقدر می ترسد که افسردگی در خواب هم دست از سرش بر نمی دارد. وقتی می خوابد ذهنش دائم ور می زند و جسمش خواب است. این پهلو آن پهلو می شود ولی ذهن بیدار و هوشیارش دست از فک زدن برنمی دارد. 

چکار کند این خرس خیاطی که همیشه منتظر چیزی، اتفاقی، خبری است تا حالش را بهتر کند!!!

شاید یک حال خوب کن دائم لازم دارد. از آنهایی یک بار اتفاق می افتند و برای همیشه حالت را روی درجه خوب قفل می کنند و کلیدش را قورت می دهند. 

از آنهایی که دیگر فکر حال بد حتی از قاموس لغات حذف می کنند و فقط توی کتاب های تاریخی می توانی پیدایش کنی!

.

اگر مثل خرس خیاط هستی منتظر نباش! این انتظار مخصوص خرس هاست. آدم ها اگر زیاد انتظار بکشند می میرند. چشم به در می پوسند و هیچ کس خبردار نمی شود. پس تا دیر نشده بلند شو و خودت را بغل بگیر، ببر جلوی آینه دست بینداز دور گردن خودت و توی آینه خودت را ببوس و بگو : تو چقدر زیبایی! 

برای شروع این اولین قدم است، آدم زیبا! 

 

 


من خرس خیاطم 

فقط یک خرس هست که خیاط است.

فقط یک نفر است که خرس خیاط را شکل داده است و انگشت برای تایپ. آن منم، صاحب این وبلاگ. لطفا هر چه دلتان خواست بردارید ولی خرس خیاط را برای من واگذارید. او فقط من را دارد و من او را می دانم. او بدون من می میرد من بدون او گم می شوم.


صدای آواز می آید. آوازی غمگین که در هوای بارانی همراه با قطره ها خیس می شود و سنگین. کش می آید و تا ابد ادامه پیدا می کند. از آن آوازهایی که دلت نیم خاوهد منبعش را کشف کنی یا اصلا دلت نمی خواهد بروی پی اش تا نزدیک شوی و مفهوم شود شعرش! از ان آوازهایی که اگر نخواهی بشنوی هم می شنوی! اگر نخواهی گوش دهی هم در گوشت فرو می رود و تا مغز خاطرات را می کاود.

 

.

امروز کسی می گفت مرگت را به تاخیر بینداز! اینقدر ابزار و آلات دست عاملان مرگ نده! نشسته بودم در اتاق خواب روی تختخواب نرم و گرم گفتم : من نمی ترسم. واقعا هم در خودم نمی ترسیدم ولی فکر کردم که عاملان مرگ چه ابزاری دارند!؟ تصوری شکل نگرفت و بازهم احساس کردم شجاع ترین زن دنیام و از هیچ چیز نمی ترسم حتی از پایان یافتنم. 

شاید فردا بترسم. فردا که دلخوشی های کوچکم پررنگ شوند، یا وقتی که چرخ زندگی روزمره بدون من پنچر شود کمی بترسم. ولی مطمئنم پس فردایش باز نخواهم ترسید. 

ترس هم مثل دندان های یک پیرزن عشایری که نمی داند دندانپزشک و دندان مصنوعی چیست یک در میان وجود دارد. بعضی هاش محکم و قرص و بعضی هاش لق و آویزان! 

هر چه هست چیزی است که آدرنالین را هم به بازی می گیرد. مثل زندگی یا مرگ که ما در دستان آنها بازیچه ای هستیم کهنه نشدنی! 

 

.

صدای آواز قطع شده است. صدای آواز زنی که پشت دیوارها، قابلمه را اوماش را هم می زند و با دهان بسته شعری را می خواند را خیلی از کلماتش فقط آوا هستند و بس! 

صدای آواز را باران شسته است. بارانی که نیمه های شب چشم های خسته از همخوابگی را برای لحظه ای باز کرد تا گوش شود و بینی و طراوتش را مثل لحافی از طبیعت، پهن کند به جای پلک های خشک از خستگی.

 

.

اینجا باران دلشوره ها را شیرین می کند.

باران ببارد من نخواهم بارید

 


 

خرس خیاط یک انبار باروت زیر شهر را کشف کرده است. این خبری بود که لازم نبود اخبار اعلام کند. خود به خود، چهره به چهره، نگاه به نگاه منتقل شد. 

اولین نفر کسی بود که خرس خیاط را در حال خروج از دری زیرزمینی دید. چهره مبهوت و گنگ خرس خیاط با امواج نامرئی نگاهش لحظه ای و کوتاهش خبر را انتقال کرد. ناقل خرس خیاط بود و بعد فراگیر شد. 

 

 شهری ساخته شده روی انبار باروت؟ یا باروت تعبیه شده زیر شهر؟ یا باروت تزریق شده به تن شهر؟ زیاد فرقی نمی کند. اما حالا تمام شهر را دلهره ای در هم پیچیده و نامعلوم در خود گرفته است. تا تقی به توقی صدا می دهد همه آماده شنیدن صدای اولین انفجار هستند. نیم خیز می شوند یا انگشت توی گوش می ایستند. بعد منتظر انفجارهای بعدی و بعد . نه دوست ندارم بعدش را حتی تصور کنم. چون هر چه را تصور کنی آن را از عدم به وجود کشانده ای. پس چیزهای قشنگ تصور کنید. دلواپسی ها را پس برانیم؟ می شود ایا!؟ وقتی از در و دیوار و آدم و هوا خطر می بارد؟

خرس خیاط بعد از کشف  انبار مذکور در دورترین و کوچکترین و امن ترین گوشه ی خانه اش کز کرده است و به هر چه فکر می کند مه آلود می شود. هر چه می شنود از کوچه و خیابان، از زبان مردم عبوری همه وهم طور و مه آگین شده است. نمی داند کدام درست است کدام غلط! آخر همه شان یک جای کارشان می لنگد و کج و کوله است. نیاز به بازسازی داره!

 

یکی بیایید این مه را کنار بزند!

یکی که شبیه باد باشد ملایم و مهربان و نوازنده! این یکی از اختیار خارج است. گسترده است و خرس خیاط ذره ای بیش نیست. 

 

خرس خیاط دلش بدجور شور می زند. طوری که تا آخر عمر لب یه شوریجات و ترشی جات نخواهد زد. 

 

 


 

کتف و پشتم چنان دردی دارم که انگار زخمی است عمیق و ناشناخته و نادیدنی جاخوش کرده باشد آنجا. انگار دست بزرگی به طول شانه تا شانه ام کوبیده باشد. بدون اینکه اثری از کبودی برجا بگذارد. فقط دردش مانده که هر چه ماساژ می دهم یا کش و قوس می آید عین پوست چسبیده به سرجایش. 

دردها همه چیز را تغییر می دهند از رنگ ها گرفته تا آدم ها. باعث می شوند همه چیز را طور دیگری ببینی و طور دیگری بشنوی و طور دیگری درک کنی. نمی دانم این جادوی درد را چطور می شود خنثی کرد یا تعدیلش کرد که هر وقت دلت خواست بیاید و هر وقت بهش دستوری دادی برود در تاریکی ها گم شود. 

 

امروز کشور جدیدی را کشف کردم. درد باعث شد ببینمش و به این جزیره بیاندیشم. 

اسمش کشور day دی است. جزیره است اما نه وسط دریا یا آب. وسط یک بیابان سفید و خط خطی. بیابانی که خالی از سکنه نیست و ساکنانش کلمات فارسی دستنویس هستند که همه شان یک رنگ آبی پوشیده اند. انگار لباس رسمی شان باشد و در یک مراسم مهم شرکت کرده باشند. مثلا روز عیدشان. 

کسور دی اما خاک قهوه ای دارد. مردمش آنقدر ریز و کوچک اند که با چشم غیر مسلح دیده نمی شوند. همه شان بیماری واگیرداری به نام کتاف گرفته اند و حرکت نمی کنند. از علائم این بیماری می توان به خشک شدن در یک نقطه و ایستادن در آنجا و زل زدن به رو به رو، هر چه که باشد نام برد. لام تا کم حرف نزدن و فقط چشم در چشمخانه چرخیدن است. این بیماری حدودا دو ساعت به زمان خودمان و دو قرن به زمان انها طول می کشد. 

قبل از اینکه بیماری کتاف بگیرند آدم های شادی بودند یا اینکه کتاف شادی شان را گرفت. روی دو خطی که کشورشان را به سه قسمت نامساوی تقسیم می کند جمع می شدند و عبادت می کردند. این دوخط برای آنها حکم این دنیا و آن دنیا را دارد. اعتقاد دارند خط اول می رود به آن دنیا و مرده هایشان را روی آن خط چال می کنند و خط دوم از آن دنیا برمی گردد. پس کودکانشان را روی این خط به دنیا می آورند. 

بین این دو خط  منطقه ثروتمند نشین است و اطرافش فقیرنشین است. 

عمده فعالیت آنها کشت چای و قهوه است برای همین خاکشان هم قهوه ای رنگ است. 

به زبانی حرف می زنند که جز خودشان هیچ کس نمی داند چه می گویند و حتی اسم زبانشان را هم کسی نمی داند.

 

 

جزیره ی قشنگی است. عکسش را برایتان می گذارم 

شکل قشنگی دارد. نمی دانم شما آن را شبیه چه می بینید ولی شکلش برای من نامفهوم است. 

 

 

کشور day

 

 

 

 

 

 

 


 

وقتی سردرگمی، حرف هایت هم بی سر و ته می شود. هی به خودت می گویی یک چیزی کم است! یک چیزی کم است! اما نمی دانی چه! 

همه از ناامیدی می گویند ولی من نمی توانم اسمش را ناامیدی بگذارم. کلمه ی جدیدی برای این حال و وضع لازم است که اقناع کند که مناسب اوضاع است. کلمه ها لال اند ما هستیم که زبانشان می شویم و به حرف می آوریمشان. 

خلاصه که دست از کار کشیده ام، خسته ام و درمانده و در گمبودگی دست و پا می زنم. چراغی روشن نمی بینم، همه جا تیره و سرد است.

چشم هایم را روی هم می گذارم تا بخوابم. شاید وقتی چشم باز کنم دنیای دیگری باشد که بشود به آن دل بست و چند روزی دوام آورد تا پایان.

.

.

.

هیچ، هیچ را می فهمد!


 

خرس خیاط نیاز به تزریق شادی دارد. این چیز کمیاب و سخت به دست آوردنی و زود از کف رفتنی! یه کمی هم پانسمان لازم است که زخم های کهنه اش سر باز نکند. البته زخم های روحش!

خرس خیاط موهایش کم پشت شده، زیر چشمانش دو تا کیسه پرباد اندازه یک نعلبکی جا گرفته، خمیده راه می رود و تا یادش می آید که کسی نگاهش می کند و می خواهد راست بایستد، پشتش تیر می کشد و راست نمی شود. اگر خیلی لوث باشد می گوید جای خنجرهایی است که از پشت خورده ام و هیچ وقت درمان نخواهد شد. ولی نیست . خرس خیاط عادت دارد در زمان افسردگی به حال خودش دل بسوزاند و همه چیز را عین عسل غلیظ کنید. شما باور نکنید.

خلاصه که این روزها به شدت به شادی و شعف و حتی شده به کمی لبخند خنک نیاز دارد تا ادامه بدهد و وسط راه ننشیند و چرت نزند. یک اهرمی لازم است بزند زیر خودش و بلندش کند و یک سیخونک غلغلک آوری هم لازم دارد هل دهد و بخنداند تا انتهای راهش بدود و بخندد و انرژی به هر سو بپراکند.

آمدم همین را بگوییم که اگر شادی را یافتید اجازه بدید خرس خیاط هم یک ناخنک ریزی بزند. قول می دهد زیاد برندارد که خودتان کم نیاورید. 

یک روز داشتم با خودم حرف می زدم که چه خوب می شد آدم ها با هم مهربان بودند و همه را برادر و خواهر خود می دانستند. خرس خیاط هم ولو شده بود جلوی در خانه اش رو به روی آفتاب پاییزی که کمی جانش گرم شود و خون توی رگ هایش راه بیفتد. بربر نگاهم کرد. گفتم: چیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ 

باد از بینی اش بیرون داد و پوزخند زد و هیچ نگفت. 

گفتم: به آفتاب سلام کن! به زندگی سلام کن! و بیا از خودمون شروع کنیم و با هم مهربون باشیم.

بال چشمانش را به طرفم کج کرد و بلند شد رفت توی خانه اش و در را محکم بست. صدای چرخیدن کلید توی در را هم بلند کرد. 

من هم رفتم نشستم جایی که خرس خیاط نشسته بود و گرمای تنش را که مهربان بود و بخشنده به جانم کشیدم. 

به نظرم لازمه قانونی تصویب بشه که در آن به مهربانی اجباری با دیگران موظف باشیم هر کی هم از این قانون سرپیچی کرد جریمه اش مهربانی چندین برابر خواهد بود!

مسخره نیست که! قشنگ هم هست.

 

 


زیادی خوب بودن خوب نیست. چون خودت را یک آدم کامل می خواهی که این شاید غیرممکن باشد. به قول معروف بی نقص و عیب خداست و انسان عاجز است این چنین بودن. چرایش را نمی دانم لابد فقط به دلیل انسان بودنش. 

 

دلم نمی خواهد کس را آزار بدهم. اگر با کلمه ای، نگاهی، بی توجهی کسی را آزار بدهم انگار زندگی روی سرم آوار شده است. لابد یک جور اختلال روانی است و اسمش را نمی دانم. مثلا امروز عمدا تلفن کسی را جواب ندادم چون از او بدم می آید و شنیدن صدایش هر چند کوتاه آزارم می دهد. ولی او را آزار دادم با بی جواب گذاشتنش. این جور مواقع نمی دانم چی درست است و چی غلط! خودم مهمترم یا دیگران! علاوه بر میل باطنی ام باید جواب می دادم یا خوب کردم که ردش کردم!؟

 

تا این موضوع یادم برود زمان زیادی طول خواهد کشید.

به نظرتان اسم این اختلال روانی چیست؟ اینکه که نخواهی با کوچکترین حرکتی حتی کسی را که از او متنفری را نیازاری!؟

 


می دونید احساسات ن در موهایشان است. زنی که موهای بلندش را پهن می کند روی شانه ها، یا حلقه مویی را دور انگشتانش می پیچاند و باز می کند. یا موی بلندش را پشت گوش می زند، طوری که دوباره رها شود و او دوباره این کار را تکرار کند، عاشق است، عاشق زندگی. دلش شاد است و زندگی دارد به روالی که می خواهد می چرخد. امید دارد و اگر ندارد نور امید را می بیند. 

اما وای به روزی که حالش پریشان شود و هر چه صبر کند، تلاش کند اوضاع به سامان نگردد. دست به قیچی این آلت قتل خود می شود و موها را می چیند. در واقع دارد تکه های وجود خودش را که مرده اند جدا می کند. مثل هرس کردن درختی که قسمتی از شاخه هایش خشکیده است. 

مثل خرس خیاط که اول کمی از موهایش را به بهانه موخوره کوتاه کرد، اوضاع روز به روز بدتر شد و  خرس خیاط موهای تا کمرش را به بهانه ریزش کوتاه تر کرد. موهایش به شانه رسیده بود که زندگی سخت شد، خرس خیاط پریشان و درمانده شد، این بار موهایش را پسرانه زد و گذاشت به حال خودش. سرش سبک شد و خیال کرد این بار دیگر باید تحمل کند. اگر تحمل نکند و برود سرش را بتراشد چه! اگر مثل سربازی شود که موهایش را زیر موزر می ریزد جلوی پایش و سوز پاییز را توی جمجمه اش حس می کند چه!

مو دوباره رشد می کند، بلند می شود، می رسد به شانه، بعد دوباره می رسد به کمر. اما آیا رنج هایی که رد عبورشان روی قلب و بدنت مانده را می شود پاک کرد؟ چین های دور چشم و لب و شل شدن عضله ها را می شود برگرداند به حالت اول؟ احساس پوچی و تباهی را چه کند؟

فکر می کنم خرس خیاط سخت پشیمان است از چیدن موهای مجعد و بلندش که هیچ تار موی سفیدی در آنها نبود! عصبانی است، اما باز ایستاده است جلوی آینه و یک دسته موی سفید کوتاه را تهدید به بریدن می کند! 

 

 

 

 


آدمی که خوشی نکرده باشد با یه مقدار صدای بلند موزیک و رقص، با بوی عطرهای جورواجور سردرد می گیرد. خوشی برایش مثل سم می شود و آزاردهنده. هر چند خود نیز طعم خوب خوش بودن را حس می کند. 

خوشی کردن را باید بلد بود. باید آنقدر تکرار کرد تا روشش را یاد گرفت. 

خرس خیاط لذت بردن را یاد نگرفته است. چون لذتی را ندیده است. خرس خیاط درست کردن قهوه ترک را هم بلد نیست. چون تا کنون ندیده است. لذت و هیجان بانجی جامپینگ را هم درک نمی کند و می ترسد چون هیچ وقت تجربه نکرده که هیچ، از نزدیک هم ندیده است. رقصیدن بلد نیست و می ترسد خودش را تکان بدهد کسی ببیند و سرزنشش کند. 

آدم یا خرس فرقی نمی کند خوشی را باید یاد گرفت.

.

 

 


 

خرس خیاط صبح به صبح، وقتی همه مردم خوابند چند قطره اشک می ریزد. این قطره اشک همراه با سیلی از آب بینی و  درد قفسه سینه همراه است. 

گاهی وقتی لقمه پنیر و خیار مانده از شب قبل را می گذارد دهنش یک قطره اشک هم مانند سس روی لقمه اش می چکد و می خورد.

خرس خیاط عادت دارد دل برای خودش بسوزاند. چون هیچ کس خبر ندارد چه بر سر زندگی و روزگارش آمده. هیچ کس خبر ندارد در جزیره ی تنهایی اش چه می گذرد. همه از کم پیدا بودنش شاکی اند و فکری که خودشان دلشان می خواهد را به او می چسبانند. غافل از اینکه موضوع زندگی خرس خیاط بغرنج تر از چیزی است که آنها تصور می کنند.

خرس خیاط عادت دارد گریه کند ولی بازهم به کارش ادامه بدهد. شعاری دارد که انرژی تحلیل رفته با گریه را چندبار بازگرداند: اشکال نداره گریه کنی، گریه کن و بعد سبک تر به راهت ادامه بده!»

 

.

دلتان برایش نسوزد. او از دلسوزی دیگران خوشش نمی آید. فقط دوست دارد خودش آنجور که شایسته است برای خودش دل بسوزاند. یه جور واقعی و عمیق و کاملا درک شدنی!

خرس خیاط  سوالاتی برای خودش از زندگی طرح می کند. بدون اینکه جوابشان را بداند یعد نمونه سوالات را می گذارد توی جیبش و با خودش همه جا می برد تا زمانی که جواب ها را یکی یکی پیدا کند و جلوی سوالاتش بنویسید. وقتی همه را نوشت قصد دارد آن ها را به میراث برای بازماندگان بگذارد.

به نظرم میراث ارزشمندی خواهد شد.

.

 


سلام کنم یا نکنم! آخه اومدنی که رفتنی داره، دیگه سلام نمی خواد. یعنی تا بخوای سلام کنی باید خدافظی رو شروع کنی. 

دلم تنگ شده بود. برای فضایی که خودِ خودِ هستم. بدون روتوش، نقاب و هر پوششی مزخرف دیگه ای که آدمو شکل دیگه ای تحویل دیگران میده!

زندگی فاجعه بار این روزها ادامه دارد. یعنی زندگی هر طور شود، فقط ادامه داشتن را بلد است. چه از آسمان سنگ ببارد، چه اتش و کرونا و موشک!

راه خودش را می رود. فقط نمی دانم احساس هم دارد که گاهی دلسرد شود، خسته شود از این تکرار ملال انگیز!

.

روزهای بدی را گذراندم.روزهای بدی را. شب های بدتری را.شب های تاریک و خفه کننده ای را.

حالا آدم روزهایی که مرتب اینجا مطلب می نوشتم نیستم. آدم دیگری شده ام. یه کمی پخته تر، خسته تر، ناتوانتر، کم امیدتر!

.

اینجا را دوست دارم. آنقدر دوست دارم که وقتی بهش فکر می کنم گریه ام می گیرد. 

نمی خواهم متروکه شود! نمی خواهم گرد زمان پنهانش کند! نمی خواهم .

دیدید گریه ام گرفت! انگار در مورد بچه ام حرف می زنم که ترس از دست دادنش، ترس دور ماندن باالجبار یقه ام چسبیده.

باید برگردم.

باید دنبال امید تازه ای بگردم تا بتوانم برگردم.

شما امید فروشی سراغ ندارید؟

 

 

 

 


ویرانکده ام!

روز شنبه ام  را با آواری از خودم شروع کردم. اما هنوز کور سویی در وجودم هست که می گوید می توانی این خرابه را آباد کنی!آجر به آجر روی هم بچینی، همزمان آواز بخوانی و دیوارت را مرتفع کنی. روی دیوار هم نرده های گیر مجهز بگذاری تا دست هیچ کس به خانه ات نرسد. مخصوصا به بطن خانه ات یعنی دلت! 

 

چهار چشمی مواظب دلتون باشید.

 


خرس خیاط مرده بود ولی راه می‌رفت، جرف می‌زد، غذا می‌خورد و می‌رید. 

مرده بود. باورتون نمیشه؟ 

خوب یه نگاه به خودت بنداز ببین تو هم مثل خرس حیاط نباشی رفیق جان!

اون روزا فکر می‌کردم بدتر از این ممکن نیست، ولی ممکن شد. هیچ غیرممکنی وجود نداره خرس کله پوک!

حالا سیاه‌تر از سیاه است. 

اصلا ولش کن! نیامدم اینجا که غر بزنم. اومدم که اومده باشم. دل خیییییییییییییییلی تنگه برای اینجا! 

اینجا رو عاشقانه دوست دارم.

حس می‌کنم یکی که عاشقمه محکم منو تو بغلش گرفته و می‌بوسه! وقتی میام اینجا انگار اینجوریه! 

شما باشید از بغل کسی که دوستتون داره درمیرید!؟

نمیذارید لباش روی گونه‌های داغتونو بسوزونه!؟

نه من اینجا را اینجوری دوس دارم.

اشک تو چشام جمع شد! sad

 

خلاصه که هوای اینجا دوستت دارم.

با احترام و بوووس خرس خیاط» :)

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها