یادم نبود جمعه است تا وقتی که دست های هوا را روی گلویم احساس کردم. یک جور خفگیِ کبود و سنگین. ریه‌های بدبخت چه گناهی کرده‌اند نصیب منِ مازوخیسم شده‌اند.
لعنت به من!
 همین کم مانده، برای اعضاء بدنم و امعا و احشایم دل بسوزانم و عذاب وجدان داشته باشم که چرا این بلاها را سرشان می‌آورم. به خدا من خودم هم دست خودم نیستم. نمی دانم کی هستم و کجا هستم و چرا هستم و چرا باید باشم!!!
 
دست زمانم شاید! به گمانم دست روزگار! هر چند نمی‌دانم روزگار در کل چیست!
ولش می کنم کلا برود پی خودش!
نمی خواهم اسم جمعه را بیاورم. این روز عجین شده با غم و تنهایی و دلتنگی و همه‌ی حال بد کن‌ها! 

خیال بپردازیم!
 
*

خرس خیاط نشسته کنج عزلت خودش که از چهارتا چوب انار و یک حصیر رنگ پنگی تشکیل شده‌بود. عین یک چتر تک نفره. فکر می‌کرد که چطور از از مخمصه‌ای که خودساخته پیروز بیرون بیایید. مخصمه‌اش چه بود؟ از دماغش به جای قیف زولبیا پزی استفاده کرده بود و حالا به شدت می‌خارید و او بلد نبود آن را چطور درمان کند. از بس با پنچه‌هایش خارانده بود و به تنش و به چوب‌های انار مالانده بود، حساس و دردناک و خونین شده‌بود. پشه‌هایی که آمده بودند ولگردی با زخم خرس خیاط ما مست می‌کردند و کارهای خارق العاده انجام می دادند. هی به تعدادشان اضافه می‌شد تا اینکه تمام سطح دماغ خرس خیاط را بال‌های تنگ هم چسبیدشان پوشاندند. زیر این بال ها خبرهایی بود که مربوط می شود به سانسورچی محترم!

خرس خیاط ار تنهای و درد و مشقت خوابش برد و صبح که بیدار شد، نه از پشه‌های مستِ ولگرد خبری بود، نه از درد و سوزش و خارش. رفت که بنشیند پی دوخت و دوزش. در حال برش آستین بود که در لبه‌ی براق قیچی چیزی دید که باورش خیلی هم سخت نبود!

دماغش به کل غیب شده بود. دماغی در کار نبود. غیر قانونی پشه‌ها که خرس خیاط با بی‌اعتنایی به آنها، مهر قانونی زده بود، کار دستش داد. دماغش را از بیخ و بن کنده بودند و برده بودند. به جایش قوطی و شیشه های خالی و زباله هایشان را رها کرده بودند.

نتیجه‌ی اخلاقی:
به هیچ مستی اعتماد نکنید. چه پشه های مست از خون، چه خرس‌های مست از تنهایی که از دماغ برای قیف زولبیا استفاده می‌کنند! همه شان یک چیزشان آن بالا برای مدتی اجاره داده شده است. 




جمعه مبارک مان باشد

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها