پشتم خارش گرفته بود. دست از روی شانه میبردم، نمی رسید به نقطه ی مورد نظرِ خارش گرفته. از کمرم هم دست دراز میکردم تا حد کش سانی اش بازهم نمی رسید. تصورش کردم که مثل یک جریزه ی ناشناخته و دور از دسترس برای خودش زندگییی دارد خاص! شاید هم موجودات ریزی در آن زندگی میکنند که همه با هم فامیل هستند و ازدواجهایشان فامیلی است. بچه هایشان عجیب و غریب است؛ یک چشم و چهار انگشتی، یا دم دارد و بالهای روی کمر که وقتی برگی روی دوش میاندازند تا از سرما و آب حمام در امان باشند، مثل گوژپشت آدمها میشوند.
آنها هیچ جای دنیا را ندیدهاند و فکر میکنند خودشان کل دنیا هستند، خودشان اشرف مخلوقات هستند. بچه هایشان در رویاهاشان موجوداتی را خواب می ببیند که روی دو پا راه می روند و با دست های دراز با انگشت های اضافه شان همه کارهایشان را انجام می دهند و با حرکت کردن های عجیب و غریب در صورتشان روی به روی هم مدت ها می نشینند.
موجودات ریز جزیره ی من مرده هاشان را به آب می سپارند . در واقع آنها را در شیب تند جزیره رها می کنند تا آب، باد یا هر چه آمد با خود ببرد.
آنها زندگی کوچک با آرزوهای بزرگ دارند. آرزو دارند یک روز بتوانند بفهمند چرا بوجود آمده اند؟ تا کی زندگی ادامه دارد؟ چرا می میرند؟ چرا .خیلی چراهای دیگر.
امروز صبح که داستم به جزیره ی کوچک پشتم فکر می کردم به خارش شدیدی دچار شدم. شاید پایکوبی داشتند به مناسب تولد فرزندی پسری با باله ای اضافی در پشت. یا شاید پیروزی در شکار را جشن گرفته بودند.
با تمام سعی ام نوک انگشت و ناخنم را به آن نقطه رساندم و خاراندم. موجودات ریز پراکنده شدند یا نه نمی دانم. تنم آرام گرفت ولی زیر ناخنم را که نگاه کردم قطره ی کوچک خون خشک شده آنجا بود.
خون موجودات ریز جزیره ام.
درباره این سایت