خودم را وارونه روی تخت پیدا کردم. صبح امروز وقتی چشم باز کردم به صورت چندش آوری وارونه بودم. امعاء و احشایم به صورت وحشیانه ای روی بدنم آونگ بودند. مغزم بیرون از پوست سرم بود و موهایم رفته بود به جای مغزم توی کله. رگ و پی های دست و پایم هم دیدنی نبود. از دیدن خودم وحشت کردم؟ بله که وحشت کردم. آدم صورت حیوانی و متهوعش را ببیند چه حسی بهش دست می دهد! جلوی آینه بایستد و به جای روکش زیبایش کثافات درونش را ببیند. آدم را ترس و هراسی در برمی گیرد که نمونه اش در دنیای هیچ کلبه ی وحشت یا زامبی ی نمی شود پیدا کرد. بعدش فکر می کند با آن مغز آبدار و تهوع آورش و می فهمد همه موجودات انسانی و حیوانی کره زمین این جنین هستند و کمی دلش آرام می گیرد. با خیال راحت بیرون می رود از دیدن آدم های وارونه شده اصلا وحشت نمی کند. فقط می بیند بی اندازه یک شکل شده اند و امید و ناامیدی که همزاد هستند در دل خونابه دارش جوانه می زند.اما به صورت کاملا استعاری.
بعد آدم ها شروع می کنند به آراستن دل و روده و مری و کبد و مغز و عصبشان یا زیورآلات ساخته خود و لباس تن خود حیوانی شان می کنند که شیک تر و محافظ تر باشند. بعدش هم چنان از این محتویات بدن استفاده می برند که گندی بزرگتر می زنن به این گنداب بزرگ. زندگی را جور دیگر می کنند تا ادامه داده باشند این سیرک مسخره را.

خلاصه اینکه آدم به همه چیز عادت می کند و بعدش به گه می کشد.
 هر کس باور نمی کند امتحان کند؛ یک آزمون و خطای معمولی.


اگر فردا خودتان را شکل کرم خاکی روی تخت پیدا کردید یک سری به کتاب مسخ کافکا بزنید.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها