بهمن می کشید. کاری که جراتش را نداشت ولی یکباره نمی دانست چه بلایی سرش آمده که دلش نترس شده است. نشسته بود رو به رویم. خیالش نبود که سراغ دود رفته، چیزی و کاری که همیشه از ان نفرت داشت. بهمنش بو نداشت، لذت داشت. سیگارش کامی به همراه داشت همسنگ لذت جنسی. حفره ای در وجودش باز شده بود که از آن حفره خوشی مثل دود سیگار بهمنش پیچ می خورد، لوله می شد در آن فرو می رفت. تمام بدنش مور مور می شد و وجودش نفس عمیقی از آرامش می کشید. 

گاهی وقت ها احساس می کرد درون جمجمه اش برف می بارد. خودش اعتراف کرده بود. مغزش یخ می بست و سلول های تنش و بدنش می لرزیدند. دلش سیگار می خواست. موهایش را چنگ می زد و می گفت: سیگار! سیگار!  سیگاری که عطرش مستش کند و دودش دماغش را گرم. عطشی داشت به سیگار چون تشنه ای در بیابان به آب. 


گفتم: میشه یه کام از سیگارت بگیرم؟

دود توی دهانش را حبس کرد. از دماغش تکه ای دود عصیانگر فرار کرد. سر بالا انداخت که: نه!

با عشق و لبخند به نوک سیگار، به آتش سیگار نگاه کرد که مثل چراغی کم سو می سوخت، دلش را گرم و روشن نگه داشته بود.

گفتم: اینم بالاخره تموم میشه.

توی دنیای لذیذش بود سر تکان داد و گفت: اوهوم.

اما انگار باور نداشت. یا نمی خواست به پایان فکر کرد. لحظه را چسبیده بود و نمی داشت لحظه ها بی خبر و بی نشانه ای از لای انگشتانش چکه می کنند .

گفتم: داره دیر میشه.

گفت: اوهوم

گفتم: بلند شو از اینجا برو بیرون.

سیگار را دود می کرد. زمان می گذشت و نشسته بود روی تخت و با سیگارش عشق بازی می کرد. مرا پس دود سیگارش نادیده می گرفت. یا واقعا پرده ای از دود دنیایش را گرفته بوذ.

دستش را گرفتم و کشیدمش. شل و وارفته، رها و آویزان مثل طنابی که به هیچ جایی بسته نباشد کشیده شد دنبالم. کشیدمش و از در بیرون انداختمش.

منتظر بودم در بزند و التماس کند لباس هایش را بدهم. خبری نشد. رفتم و دراز کشیدم روی تخت، گفتم بالاخره وقتی سیگار لعنتی اش تمام شد بیدار می شود. 

هوای پشت پنجره تاریکی بود و هوای توی اتاق نور کم جان آباژور کنار تخت. خوابم برده بود و  زمان یواشکی دویده بود و به سرعت گذشته بود.

مانتو و شالش را همانطور که صبح روی صندلی میز آرایش انداخته بود و سیگارش را از جیب مانتو در آورده بود و خود را ولو کرده بود روی تخت با پاکت بهمنش دیدم. 

دویدم در را باز کردم . منتظر بودم چمباتمه زده، سر روی زانوی شلوار زخمی، موهای هایلایت پریشان و ریخته شده روی صورتش، کنار در ببینم، نبود. 

تبدیل شده بود به ته سیگارهای بهمن توی راهروی ساختمان که برای خودش می چرخید و غلت می زد و می خندید. 


خرس







مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها