فکرها متولد میشوند و ما با رسیدگی به آنها و دادن خوراک فکری مناسب حالشان، تر و خشکشان میکنیم. بزرگ میشوند. بعد از یک مدت دیگر به ما نیازی ندارند و خود به خود زنده هستند و برای خود توی سرمان میلولند. تصور میکنید در شبانه روز چند فکر داریم که توی سرمان مدام میچرخند! بعضیها زیر دست و پای تازه واردها، کورها، بدجنسها و بیتوجهیهای قصدی یا غیر عمدی له میشوند. چرا بلند نمی شویم این جنازه های بو گرفته و مفسد فی الکله را بیرون بریزیم.
من توی کلهام هزاران هزار از این جسدهای فاسد و بو گرفته و متوّرم دارم که روز به شب و شب به روز، بوی آزاردهندشان سرم را انباشته است. احساس میکنم کلهام ، در مسابقه بزرگترین کدو تنبل تاریخ رکورد شکسته است.
احساس می کنم چنان متورم است که با یک ضربه کوچک وسط پیشانی ام می ترکد و تمام دنیا به گندش آلوده می شود.
اما نمی دانم این مردگان توی سرم را چطور با رعایت موازین بهداشتی و قانونی بدون آسیب زدن به سرِ مبارکم دفع کنم. جاروبرقی بگیرم توی گوشم!؟ یا سشوار از یک گوش بگذارم تا گوش دیگرم پرتاب شود بیرون؟! یا مواد مذاب از دماغم وارد کنم و منتظر بمانم اجساد مایع شده از سوراخ های کله ام بزنند بیرون؟!
معضل بزرگی است برای زندگی ام. باید فکری کنم! فکری که دیگر افکارم را رهبری کند. مثل چوپان درستگاری که گله ی فکرهایم را به موقع به چرا ببرد، به موقع آب به آنها برساند و قبل از اینکه شب شود و گرگ ها به افکارم بزنند، آنها را به آغل امن برگرداند!
شما این چنین چوپانی سراغ دارید؟
درباره این سایت